فرار از ۲۰سال تباهی
زمانی را که برای اولین بار مواد مخدر مصرف کرد، خیلی خوب به یاد دارد؛ شنبه، روزی بود که مادرشوهرش برای التیام درد ناشی از واریس حاملگی وافور را گوشه دهانش گذاشت؛ «خودش میداد، من که بلد نبودم بکشم». از یک بار مصرف در هفته میرسد به هفتهای دو روز، سه روز و بعد هم هر روز، تا آنجا که مصرف تریاک در او شدت میگیرد. برای موعد زایمان هم دلسوزیهای بیجای مادرشوهر سر باز میکند که چون میخواهی به بیمارستان بروی اگر تریاک بخوری معده درد میگیری پس برات «شیره» میکنم.
به گزارش صدای جامعه، حدودا ۱۰۰ روز پیش بود که بدون هیچ وسیله شخصی، تنها با یک دست لباس بر تن به همراه مدارک هویتی، شبانه خودش را راهی خانهای امن در جنوب تهران میکند تا بعد از ۲۰ سال تباهی و سیاهی، زندگیاش را از چنگ مواد افیونی بیرون بکشد و خود را نجات دهد؛ از زندگی آغشته شده به سراسر نشئگی و خماری.
معاشرتی است و خوش برخورد. لحن آرامی دارد، اما در عین آرام بودن، کمی از شیطنت درونیاش را هم چاشنی گفتارش میکند. نامش زهراست و یکی از هزاران زنی است که در بند دود و تریاک و وافور و شیشه بوده. ۱۸ سالش بوده که به خواسته پدرش با پسری که دوست پدرش بوده، ازدواج میکند و از ثمره این ازدواج ۶ ماهه، صاحب یک پسر میشود، طولی هم نمیکشد که به دلیل اختلافات و نداشتن هیچ تفاهم و وجه اشتراکی با همسرش، زندگیشان دوام نمیآورد و کارشان به جدایی میکشد.
دو سال در کنار پسرش زندگی و او را بزرگ میکند ولی عاقبت کودکش را از او جدا و راهی خانه پدرش میکنند. بعد از این جدایی، به یکی از اقوام پدرش که از قضا مستاجر خانهشان هم بوده دل میبازد و با او ازدواج میکند. ماجرای اعتیاد او هم دقیقا از همین جا آغاز میشود؛ ۲۳ سالگی و همزمان با ازدواج دومش. کسی که وقتی فردی در کنارش سیگار میکشید حال خوبی نداشت و از اینکه لباسش بو بگیرد خجالت میکشید، حالا آلوده شده بود به تریاک و شیره و شیشه و کراک.
با لحنی که به خاطر جای خالی چند دندان میان دندانهای دیگر، صدایش تغییر کرده، میگوید: «زندگیمون خوب بود. بد نبود. نه همسرم اعتیاد داشت و نه من. اصلا نمیدونستم اعتیاد چیه؟ همیشه میگن هیچوقت منم نکن چون سرت میاد. باردار شدم و یک پسر به دنیا آوردم؛ “ایمان”». چشمانش برق میزند. بادی به غبغب میاندازد و از سر غرور میگوید: «الان پسرم مربی غواصان یکی از جزایر جنوبه و این افتخار منه. وقتی یک سال و نیم تا دو سالش شد پدرم با شوهرم هی سر اینکه چرا یک روز در میون کار میکنی جر و بحث کردن».
پدر زهرا سرباغبان بود و به گفته زهرا به نوعی تمامی درختهای پارک شهر به دست پدرش کاشته شدهاند. درختانی که حالا شاید بعضیهایشان همسن و سال زهرا باشند. همسر زهرا هم باغبان بود و این شغل را هم پدر زهرا برایش دست و پا کرده بود، اما از آنجایی که سودای عاشقی، هوش و حواس زهرا و همسرش را گرفته بود، همسر زهرا هرچند وقت یکبار به سر کار میرفت. به یاد عشق دوران جوانیاش که میافتد خنده سرمستانهای بر لبانش مینشیند. «همسرم به خاطر اینکه منو خیلی دوست داشت و منم خیلی دوستش داشتم سرکار نمیرفت، منم هیچی نمیگفتم. دوست داشتم پیشم باشه. به خاطر همین بابا خیلی ناراحت بود، میگفت مرد باید کار کنه.»
زهرا و شوهرش با وجود همه نصیحتهای پدرش، گوششان به این حرفها بدهکار نبود و شوهر زهرا همچنان هرچند وقت یکبار کار میکرد تا جایی که دیگر جر و بحث میان پدر و شوهر زهرا بالا میگیرد و زهرا و همسرش مجبور میشوند برای ادامه زندگی به مشهد بروند. در همان مشهد هم پسر دومش را باردار میشود و در این میان لجبازیهای شوهر زهرا بیخ پیدا میکند که دیگر حق ارتباط با خانوادهات را نداری. زهرا میگوید: «در حین حاملگی، واریس حاملگی و افسردگی گرفتم؛ استخوان دردهای خیلی شدید و همین باعث شد که بیرون نرم و توی خونه باشم. یواش یواش این پادردها خیلی شدت گرفته بود و مادرشوهرم گفت نمیخواد قرص و دارو مصرف کنی. بارداری، بیا یه دود تریاک بزن.»
میپرسم، از اعتیاد مادرشوهرتان اطلاع داشتی؟ که میگوید: «از اول میدونستم که مصرف میکرد. اصلا قبل از خواستگاری چون فامیل بودیم میدونستم که مصرف میکنه.»
پدرت به خاطر اعتیاد مادرشوهرت مخالفتی با ازدواجت نکرد؟ که میگوید: «خب فامیلشون بود و دیده بود من هم دوستش دارم. گفته بود همسر اولش رو من گفته بودم ولی این رو که دیگه خودش انتخاب کرده. همسرم مصرفکننده نبود؛ مصرفکننده بود ولی ترک کرده بود. من یه دود گرفتم دیدم ااا… انگار آبی که ریختن روی آتیش، یهو خاموش شد. چه چیز خوبی! شما حساب کن من چند شب بود که نخوابیده بودم. میدونستم تریاکه اما میگفتم من که معتاد نمیشم، کی با یه دود معتاد میشه؟ بعد کی میخواد بفهمه؟ یه دود کشیدم، آروم شدم و لذت لعنتی مواد افتاد توی من. چون یه جورایی خانواده ما اعتیاد داشت؛ پدر من مصرفکننده بود ولی ما هیچ وقت ندیده بودیم و نمیدونستیم مواد چیه و تریاک چیه؛ مواد رو دست مادرشوهرم دیدم. اول که تریاک رو دیدم فکر کردم قره قوروته. گفتم یه ذره از این قره قوروتا به من بده. بابا گفت نه، یه موقع یه همچین چیزی جایی دیدی نخوریا. قره قوروت نیست، این تریاکه. بعد که اولین دود رو کشیدم درونم فوران زد».
روزی که برای اولین بار مواد مخدر مصرف کرد را خیلی خوب به خاطر دارد؛ «شنبه» بود: « من شنبه شروع کردم کشیدن تا هفته دیگه نکشیدم. هفته دیگه شنبهاش دقیقا همون ساعت دوباره پادرد من شروع شد. دیگه اواخر زایمان چون روم نمیشد بگم به من بدید بکشم؛ میرفتم جلو مادرشوهر میگفتم آآآی، پاهام… مُردم… همین یه کلمه و لوله تو دهنم بود. (مادرشوهرم) خودش میداد، من که بلد نبودم بکشم.»
زهرا اینطور باور دارد که به دلیل اینکه پدرش مصرفکننده بوده، به نوعی بیماری در او هم سر باز کرده است. «من دوتا برادرام سیگاری نیستن. هر دوتاشون هم دکتر. دو تا خواهرام کارمند. مادرم اصلا دوست نداشت ما با خانواده پدرم زندگی کنیم. اصلا نمیخواست رفت و آمد کنیم، میگفت اینا اهل دود و دمن. مادرم خیلی با ازدواج دومم مخالف بود ولی بابام یه جورایی موافق.»
تریاک کشیدنش همانا و هفتهای یکبار مصرف هم همانا. «خیلی آرومم میکرد. دیگه اون اضطراب و هیجان رو نداشتم. گریه نمیکردم. دوست داشتم کار کنم و برم بیرون. میگن شیشه دوپامین مغز رو میکنه هزار تا. یک انسان معمولی دوپامین مغزش صدتاست و وقتی شیشه میکشه این میشه هزارتا. حالا شما حساب کن هزارتا انرژی یهو بره توی مغز؛ میشی فوقالعاده باهوش. الان ما میگیم رد میدیم ولی اون موقع برای ما هوشمون بالا میرفت.»
همان یک بار که زهرا برای آرام شدن پا دردش توسط مادرشوهر شروع به مصرف تریاک کرد کافی بود تا بخشی از زندگی او را گره بزند به تباهی. پس از آن پسر دوم زهرا در شکم مادرش اعتیاد پیدا میکند. «البته من پسر دومم خبر نداره که توی شکم من معتاد بود و وقتی به دنیا اومد ترکش دادن. اینارو خبر نداره. اصلا نمیخواستم بدونم.»
به مرور زمان مصرف زهرا از یک بار مصرف در هفته میرسد به هفتهای دو روز، سه روز و بعد هم هر روز. موعد زایمان زهرا که فرا میرسد دلسوزیهای بیجای مادرشوهر سر باز میکند: «مادرشوهرم گفتش چون میخواهی بری بیمارستان، تریاک بخوری معده درد میگیری؛ من برات شیره میکنم. یه سر سوزن شیره بخور. شیره رو میخوردم و نیاز به دود هم نبود، چون از دود بدم میومد و میگفتم لباس بو میگیره، همونطور برای من خرد خرد کن من میخورم.»
وقتی شوهرتان فهمید معتاد شدید چه واکنشی داشت؟ که میگوید: «دیگه خودش بهم میداد. قشنگ از زمان بارداریم میدونست، چون سه تاییمون میشستیم و میکشیدیم… اون زودتر از من شروع کرده بود، اما مخفیانه میکشید و من نمیدونستم. از زمانی که پاش رسید شهرشون اون شروع کرده بود.»
بعد از زایمان زهرا و مشخص شدن اعتیاد نوزادش، پدر زهرا از طریق آشنا و فامیل با خبر و راهی مشهد میشود و دختر و نوههایش را با خود به تهران میآورد. چند ماه بعد از این موضوع، مادرشوهر زهرا فوت میکند و شوهر زهرا هم برای بازگشت همسرش راهی تهران میشود، اما پدر زهرا تحت هیچ شرایطی راضی نمیشود که دخترش دوباره به آن زندگی تن دهد و در این میان طبقه پایین خانه دوباره سقفی برای زندگی زهرا میشود. «شوهرم رفت مشهد و اوردز کرد. گویا هروئین کشیده بود که فوت شد. پیش پدر و مادرم موندم. بابام هم به خاطر اینکه متوجه شده بود مصرف میکنم، من انکار کردم، ترک کردم تا زمانی که پدرم فوت کرد.»
زهرا تا یکسال بعد از فوت پدرش در همان خانه پدری زندگی میکند و برای تامین زندگی به عنوان پرستار کار کرد و گاهی هم برای تامین خرج و مخارج زندگیاش در خانهها نظافت میکرد: «یکسال بعد از فوت پدرم، رفتم بچهها رو ببرم پارک که دیدم یه آقایی داره به یه خانومی تریاک میفروشه و من هم شروع کردم. بار اول رفتم خریدم و اومدم و خوردم و مجددا شروع شد.»
در همین حین اما مادر و برادر زهرا تصمیم به فروش خانه میگیرند و عذرش را میخواهند. سکوت میکند و بعد از وقفهای کوتاه میان صحبتهایش میگوید: «بعد از اینکه بابا فوت کرد، داداشم و مامانم زیاد با من خوب نبودن، چون بابا منو خیلی حمایت میکرد. انگار یه جورایی هووی مادرم بودم، ولی بابا که فوت کرد انگار کمر من شکست. یکی از دوستام دید دارم روانی میشم توی اون خونه، کمکم کرد و گفت بیا بریم منطقهای به اسم “شمیران نو”. اونجا خونههاش ارزونه، پول پیش از من، کرایه از تو.» «دومین چیزی که از دست دادم دوستم بود که به هلند رفت و پول پیش خونه رو هم از من نگرفت. اون موقع ۲ میلیون تومن پول پیش داده بود.»
زهرا ادامه میدهد: «اونقدر توی خونهها کار میکردم که دیگه خسته شده بودم، یعنی دیگه توان کار رو نداشتم و مصرف هم روز به روز زیادتر میشد؛ تریاک میخوردم میرفتم سرکار.»
درباره ساقیهای مواد مخدر و نحوه تهیه مواد که از او میپرسیم میگوید: «دیگه وقتی مصرفکننده بشی و بیفتی توش خودت قلقش دستت میاد که از کی باید بخری و کجا باید بری بخری. وقتی اومدم توی محله شمیران نو، چون صبح میرفتم سرکار و شب میومدم یه گوشه وایمیستادم و میدیدم مثلا ساقیاشون کی هستن و من چون یه جورایی یه غرور کاذبی داشتم و با خودم میگفتم من معتاد بشم؟ معتاد بودمها ولی عین کبکی که سرش رو میکنه توی برف و پشتش رو به همه میکنه و میگه هیچکس من رو نمیبینه، منم همه میدونستن مواد مخدر مصرف میکنم. میگشتم ساقی که سر به زیرتر بود و زیاد اهل پررویی نبود پیدا میکردم. بهش میگفتم ببین من دارم بهت پول میدما، یعنی یه مرد هستم، پول میدم جنس میگیرم پس چشمت رو درویش میکنی. میدونستم که ناخالصی زیاد دارن، یه زن جوان که میرفت میگفتن خب دیگه معتاده.»
زهرا ادامه میدهد: «همیشه میگم بنویس یه زن معتاد و هزار تا علامت تعجب بزن جلوش؛ زن معتاد رو به فحاشی میزنن؛ دزد میزنن؛ حالا هزاری هم این کار رو نکرده باشه اما چون انگ معتادی روشه خود به خود پسوند اسمت میشه؛ پس نمیتونی انکار کنی؛ خیلی هم برای تهیه کردنش سختم بود.»
داستان زندگی زهرا که به اینجا میرسد، از آشناییاش با عباس که ساقی مواد مخدرش بوده تعریف میکند؛ پسری که فرزند ارشد خانواده بود و خانوادهاش راضی به ازدواج با زنی که دو فرزند داشت نبودند و میگفتند مگر میشود پسر بزرگ یک خانواده با زنی که دو فرزند دارد، ازدواج کند. هرچند که آنها با یکدیگر ازدواج میکنند، اما بهانههای خانواده عباس به خاطر گذشته زهرا باعث میشود در زندگی زهرا و عباس دخالت و برایشان مشکل ایجاد شود: «با آقایی دوست شدم. دوست که نه، ساقیم شده بود. گفته بود شما اونجوری هستی، آدرس خونهات رو بده من یه ساعتی میام دم خونهات بهت مواد میدم و میرم. تا دو سه ماه همینطور به همین رویه بود و راحت شده بودم. همین که از سرکارم تعطیل میشدم زنگ میزدم بهش میگفتم من فلان ساعت میرسم دم در، تا اینکه یه روز اومد گفت من میتونم شب اینجا بمونم؟ گفتم چطور مگه؟ گفت مامورها دنبالم هستن و جای خواب ندارم، میتونم یه شب بمونم؟. الکی گفت و میخواست راه باز کنه، چون هیچ وقت بهش بهاء نمیدادم، فقط پول میدادم و مواد میگرفتم و میاومدم داخل. بهش گفتم باشه، عیب نداره. این بار سوم حقیقتا عاشق شدم، اگه برای شوهر دومم یه نوع دلبستگی و محبت و یه نوع نیاز محبت بود، اما من واقعا این بار عاشق شده بودم.»
«خانوادهاش خیلی تلاش کردن که ما از هم جدا بشیم. منم دیگه پول برای مواد نمیدادم. شوهرم خودش میاورد و میکشید و چون کشنده بود منم بغل دستش میشستم. اونم تریاک میکشید تا اینکه یواش یواش عاشق هم شدیم. دیگه تمام هوش و حواس من در کنار مصرف کردنمو از دست دادم و همسرم شده بود همه چیه من. من بدجوری عاشق شده بودم تا جایی که اونقدر گشتم که دوتا بچههام رو بهزیستی بذارم، چون شرایط گذاشته بود که من با بچههات نمیتونم زندگی کنم، خودت باید باشی. خانوادهام نمیتونن قبول کنن و من بچههام رو فدای عشقم کردم.»
زهرا به خاطر شرط و شروطی که خانواده عباس برایش وضع کرده بودند مجبور میشود دو فرزند ۱۰ و ۷ سالهاش را به یک مرکز نگهداری بسپارد. «فکر میکردم یکی دو سال که با همسرم خوب بشم، میتونم برشون گردونم. بچههارو گذاشتم اونجا و بهشون گفتم میام دنبالتون، ولی دیگه نرفتم تا اینکه بچههام اونجا بزرگ شدن و من اومدم با عباس زندگی کردم. الان خداروشکر میکنم که بچهها پیش خودم نبودن، وگرنه همین شکلی که من معتاد شدم، بزرگ میشدن و بچههام یا باید الان مصرفکننده بودن یا فروشنده. خداروشکر که بین بد و بدتر، بد رو انتخاب کردم.»
بعد از واگذاری فرزندانش به یک مرکز نگهداری، میان عباس و زهرا صیغه محرمیت خوانده میشود؛ صیغهای ۵ ساله، تا مبادا حقوق پدر زهرا به دلیل ازدواجش قطع شود: «شروع کردم به کشیدن. از تریاک تبدیل شد به شیشه، از شیشه به کراک و این اواخر هم که دیگه فقط شیشه میکشیدم. از زمانی که با عباس ازدواج کردم، مصرف تمام مواد رو تجربه کردم و دختر اولم رو بعد از ۱۰ سال باردار شدم.» زهرا بعد از تولد اولین دخترش مبینا، متوجه اعتیاد نوزادش میشود. در این میان مبینا توسط عمهاش بزرگ و زهرا و عباس با موافقت خودشان برای ترک اعتیاد، راهی کمپ میشوند. بعد از ترک اعتیاد، با همراهی خواهر شوهرش تصمیم میگیرند تا زندگیشان را از نو بسازند: «وقتی ترک کردیم، خواهرشوهرم منزل خودشون چون کوچیک بود و جای دیگه مستاجر بودن رو به ما دادن و ما ۸ سال اونجا زندگی کردیم. یواش یواش زندگیمون رو درست کردیم، ماشین خریدیم و همسرم مسافرکشی میکرد. بعد از سه سال متوجه شدم که باردار هستم. اون زمان دیگه مصرفکننده نبودیم و دختر سومم سالم به دنیا اومد. داشتیم زندگیمون رو میکردیم تا اینکه متوجه شدیم شوهرم دزدکی میره خونه مادرش و مواد مصرف میکنه و مادرش هم به ما نمیگه. اخلاقش هم بد شده بود. بهونهگیری میکرد. تا تقی به توقی میخورد داد و بیداد میکرد، کتک میزد و فحش میداد.»
علت پنهان کردن اعتیاد دوباره عباس توسط مادرش را که جویا میشوم، اینطور میگوید: «مادرشوهرم به خاطر ترس از تنهایی، راضی بوده بچههاش کنارش باشن، اما هرکاری دوست دارن انجام بدن. طی این مدت باز برادرشوهرم رو به جرم دزدی گرفتن و برای اینکه مادرشوهرم تنها نباشه قرعه به نام من افتاد که بیا برو شمیران نو، مامان تنهاست تا دوره برادرشوهرم تموم بشه و از زندان بیاد. تمام مشکلات منم توی اون ۵ سال بود. وقتی رفتیم دیگه شوهرم رو نمیتونستم کنترل کنم. ماشین رو فروختیم. اون توی مواد بود، دیگه منم گفتم تو داری میکشی منم میکشم. من ترک میکردم اون میکشید. تا اینکه عباس شروع کرد به بدرفتاری. من رو ۵ ماه بردن کمپ نگه داشتن به خاطر اینکه ترک کنم اما جای من رو توی خونه یه دختر ۲۰ ساله گرفت، زنش نبود اما مادرش از خداش بود که یه جوری پسرش از من جدا بشه. من که رفتم کمپ دیگه بچهها پیش عمهشون بودن و منم از پارسال بچههام رو ندیدم.»
«بعد از سه چهار ماه که از کمپ اومدم دیگه بچههام پیشم نبودن و خودم تنها پیش مادرشوهرم بودم؛ یه جورایی برای مادرشون کلفت میخواستن، شوهرم که نمیاومد، بچههامم که پیش عمهشون بودن. منو فقط میخواستن که بمونم پیش مادرشون. بعد از اینکه از کمپ اومدم بعد از سه، چهار ماه دوباره شروع کردم به مصرف کردن؛ با خودم میگفتم برای چی زندگی کنم؟ اینا که بچهها رو از من جدا کردن، شوهرم هم که نمیاد، پس یک نوکر میخوان دیگه. پس من مواد بکشم. شوهرم هم خودش برام مواد میاورد و میرفت. هفته به هفته نمیاومد. خانوادهاش میخواستن ما از هم جدا بشیم. نمیتونستم بعضی از کاراشون رو قبول کنم؛ من معتادم، ولی شخصیت دارم، شعور دارم. فهم دارم. از کمپ که اومدم دو سه ماهی پاک بودم، شوهرم برام مواد آورد و کشیدم. هر وقت ترک میکردم خودش برام مواد میاورد، اصلا این اواخر میگفت من تو رو پاک نمیخوام، مصرف کنی میخوامت.»زهرا دیگر تاب زندگی با عباس و خانوادهاش را نمیآورد و شبانه با کارت شناسایی و دفترچه بیمه راهی مسیر “سرای مهر” (مرکز نگهداری از زنان و کودکان و مادران بهبود یافته از اعتیاد و کارتن خوابی) میشود.
زهرا میگوید: «مصرفکننده بودم ولی خسته شده بودم، میگفتم اینا علنا دیگه فحش میدن و هزار یک خواسته از آدم دارن، فحاشی میکنن به خاطر اینکه مواد میخوان به من بدن؟ تازه خرجمم که با خودم بود. میگفتم پس من دیوانهام اینجا وایستادهام. واقعا میخواستم ترک کنم چون دیگه ترور شخصیتی شده بودم. زنی بودم که خودم روی پای خودم وایمیستادم. زنی بودم که نونآور خودم و دوتا بچه بودم، بعد یه دفعه اینقدر تحقیر بشم؟ خانمایی که کارتن خوابن واقعا میتونن یه اراده قوی داشته باشن که خودشون رو بکشن بالا. زهرا که اینجا نشسته، ترک کرده. کاری کردم که یک مرد معتاد نکرده. خود معرف اومدم و به خودم قبولوندم که برای هدفی باید از اینجا برم بیرون. زهرا اومده اینجا خودش رو بسازه و بره بیرون و چهار نفر دیگه رو هم بسازه.»
حالا بیش از ۱۰۰ روز از پاکی زهرا میگذرد. ۱۰۰ روز پاکی بدون هیچ مصرف و اعتیاد به مواد مخدر. میگوید: «دوساله که درگیرم بچههامو ببینم چون پیش عمهشونن. شوهرم هم که پیش مادرشه.» اما با این وجود دست روی دست نمیگذارد، هدفاش را مشخص کرده: «راه اندازی یک کارگاه خیاطی».
انتهای پیام