سه ضلعی «مسموم»!
کتکهای گاه و بیگاه از همسرِ پدر، بیمهریهای همسر اول، خیانت و اعتیاد همسر دوم و وعدههای دروغین همسر سوم، سه ضلعی سرگذشتاش را با «بیمهری»، «اعتیاد» و «خیانت» رقم زده است.
به گزارش صدای جامعه، بزرگراه شهید محلاتی شرق به غرب، قبل از خروجی بزرگراه امام علی را که بگیریم از راه دسترسی محلی میرسیم به محلهای که پناهگاه زنان و کودکان کارتن خواب و بهبود یافته از اعتیاد است؛ پناهی به نام «سرای مهر». کنج هر گوشهاش را که نگاه کنیم زنانی میبینیم که بخشی از سرگذشتشان آغشته به تریاک، حشیش، هروئین، منقل، وافور و چپق و … است از شیرین که روزگارش با تریاک سیاه شد تا اریسا که به خاطر چند ماه چادرخوابی در خیابان، فرزندش را بر اثر خفگی آب از دست داد.
اریسا دو سالش بود که همسر اولِ پدرش متوجه ازدواج او با زنی دیگر میشود و از مادر اریسا میخواهد که از همسرش جدا شود. خانهای که طنین زندگی و قهقهههای دوران کودکی او جایش را به کتکهای گاه و بیگاه از سمت همسرِ اول پدرش میدهد و اریسا به جای مهر و محبت، در خانه همسرِ اول پدرش بزرگ و بزرگتر میشود. میگوید: «زن بابام اجازه تحصیلات عالیه رو نداد».
صورت زیبا و صدای ظریفی دارد و ابروهای کمانیاش روی پوست سفید و چشمان قهوهایش سایه انداخته است. چین و چروکهای جاخوش کرده روی صورتش، هم بیشتر از تاریخ شناسنامهاش را نشان میدهد.
پدرش نمایشگاهدار ماشین بوده که برای راهاندازی نمایشگاهی دیگر، به گرگان سفر میکند. سفری که درنهایت به ازدواجی دوباره ختم میشود، بدون آنکه با همسر دومش، سخنی از همسر اول به زبان آورد و ثمره این ازدواج میشود دختری به نام «اریسا».
صحبتهای اریسا درباره گذشتهاش به چند واژه از «دروغ»، «خیانت» و «اعتیاد» منتهی میشود. فرزند و جوانیاش رنگ باخته و قربانی بیمهری شده. رمقی در چهرهاش نیست. میگوید: «از ۲ سالگی که از مادرم جدا شدم، وضع پدرم خوب بود و نمایشگاه ماشین داشت اما متاسفانه بلا و قدر…، یعنی زن بابایی داشتم که هنوز اثراتش روی بدنم هست چون من پیش زن بابام زندگی کردم. خدا بیامرزه پدر و مادرم رو، مادرم شمالی و بچه گرگان بود. بابام و زن بابام تهرانی بودن، بابام میاد گرگان و با داییم آشنا میشه و اونجا هم یه نمایشگاه ماشین میزنه. دیگه رفت و آمد خانوادگی و اینور و اونور، مامانم رو میبینه خوشش میاد. میاد خواستگاری میگه خانوم اولم (زن بابام) فوت کرده و دو تا بچه ازش دارم که پیش مادرخانومم تهرانن. خانواده هم میان تحقیق میکنن و شاگرد نمایشگاییهاش میگن آقای وکیلی زن نداره و زنش فوت کرده، با هم وصلت میکنن. زندگی خوبی هم داشتن.»
بعد از گذشت چهار سال از زندگی مادر اریسا با پدرش، همسر اول پدر او از این ازدواج باخبر و روانه گرگان میشود «زن بابام به مادرم میگه تو طلاق بگیر من بچهات رو مثل بچه خودم بزرگ میکنم. مامانم به اصرار و خودکشی و هزارتا اتفاق و … چون که بابام رو دوست داشته، اما دیگه نمیتونه و وقتی بابام بهش میگه طلاقت رو بگیر، مامانم جدا میشه و دادگاه حضانت منو میگیره، یعنی بابام گفته بود که حضانت بچه باید با خودم باشه. از ۲ سالگی دیگه مصیبت من شروع شد.»
اریسا که از دو سالگی با همسر اول پدر و برادر و خواهران ناتنیاش زندگی میکند، میگوید: «از ۷ سالگی قشنگ اذیت و آزارهای زن بابام رو یادمه که کوچکترین جرقهای میدید کتک میزد، نه فقط با دست، من الان هر اشیایی که میبینم وحشت دارم. بابام هم هیچی نمیگفت، دو سه بار فهمید و هی درگیر شدن، بعدها ترس و ترس و ترس روی من غلبه کرد، بچهای که از ۲ سالگی کتک خورد. دیگه من جرات نداشتم از دستش نفس بکشم.»
نفس عمیقی میکشد و خس خسی از درون قفسه سینهاش بلند میشود. «دیگه گذشت تا اینکه رسید به زمان ازدواجم، یعنی ۱۸ سالگی و اولین ازدواجم بود که پسره سوپرمارکت داشت ولی من اصلا دوستش نداشتم. زن بابام هر خواستگاری برام میومد رد میکرد، میگفت این دیوونه است، منگوله… بعد میرفت توی فامیل میگفت برای بچهام خواستگار اومده برای این نیومده. دو سه تا خواستگار خوب داشتم که رد کرده بود، زنداداشم گفته بود برای این بنده خدا اومدن تو چرا تعریف “مونا” و “مریم” رو میکنی؟ رد میکرد دیگه. آخر این یکی اومد که سوپرمارکت داشت. فقط یادمه توی اتاق خواب زن بابام بودم و داشتم نماز میخوندم که گفتم هرچی بادا باد.»
میپرسم، چرا زنِ پدرتان این یکی خواستگار رو رد نکرد که میگوید: «چون سوپرمارکتی داشت. دید معمولیه و سطح فرهنگشون اونقدر باکلاس نیستن، ازدواج کردیم. ولی شوهر خواهر ناتنی من فوق دکترای پتروشیمی بود و اون یکی دیگه کارخونه داره. هوای اونارو داشت.»
اریسا بعد از هر چند جمله، نفس کم میآورد؛ تنگی نفسی که حس میکنم ریشه در تنشهای روحی و روانی دوران کودکیاش دارد. با حسرتی که از صدایش بلند میشود، میگوید: «الان ۱۵ ساله محرابم رو ندیدم. تا ۵ سالگی محراب پیش خودم بود، ولی وقتی طلاق توافقی گرفتیم قرار شد محراب پیش اون باشه. هی میرفتم، میدیدم و میاومدم که دیگه نشد ببینمش.» «حمید (همسر اول) معتاد پول بود؛ عموت رئیس بانکه چرا پول برام نمیگیری؟ بابات وضعش خوبه، پول بگیر ازش، میرفتم سرکار منشی و دستیار دکتر بودم، اون سال مگه چقدر میدادن؟، اجاره خونه، ایاب و ذهاب ساختمون، هزینههای رفت و آمد پسرم همهچیز پای خودم بود. میرفتم مغازهاش برای خرید بیسکوئیت، میگفت پولش رو بده تا بهت بدم. باید من پول میدادم برای خونه خودش خوراکی میخریدم و آذوقه میبردم. دیگه جدا شدیم و اومدم تهران.»
اریسا بعد از جدایی از همسر اولش با مردی به نام «امیر» آشنا میشود و با او ازدواج میکند؛ همسری که پای او را به مصرف مواد مخدر و شیشه باز میکند و او را در دام عشقی یکطرفه میاندازد. میگوید: «دنبال کار بودم که آتیش زندگیم اومد؛ امیر. من بیشتر از اینکه معتاد به مواد بشم، معتاد امیر شده بودم.»
«امیر اومد جلو. اون موقع نه مصرفکننده بودم نه چیزی، توی شرکت کار میکردم. اومد جلو و قصد آشنایی داشت. گفتم اهل آشنایی نیستم. اصلا توی این خطها نبودم، اونقدر که سختی کشیده بودم. یک هفته نکشید که با پدرش اومد خواستگاری. دیگه همه قبول کردن و پسند کردن. پلیس شهرداری بود. هم خوش استیل و هم خوشقیافه بود، همهچیزش مد نظرم بود یعنی چیزی که توی دلم بود دوست داشتم، اما شناخت نداشتم ازش. امیر اومد توی زندگیم و اسیدی شد که پاشید توی زندگیم. یک دل نه که صد دل بهش وابسته شدم و مصیبتا شروع شد.»
صدایی از آن طرف حیاط حرفهایمان را ناتمام میگذارد؛ «مامان»، «مامان» میگوید و به سمت اریسا میدود و موهای خرماییاش را با نوازش باد به این طرف و آن طرف صورتش میسپارد. سه سالش است. «مامان اون دامن رو بپوشم، بعد توی اتاق درش بیارم؟ اون دامن که بلنده.» اریسا با لحنی جدی میگوید: «برو. برو داریم صحبت میکنیم» انگار دوست ندارد دخترکش از داستان زندگیاش چیزی بداند. همزمان دختربچه دیگری به سویمان میآید و نزدیک و نزدیکتر میشود، «مامان میشه منم دامن بپوشم؟» اریسا برای اینکه بچهها را از این فضا دور کند، به «باشه»ای بسنده میکند و با جدیت هرچه بیشتر میگوید: «دیگه برید.»
سرش را پایین میاندازد و شروع به بازی با انگشتانش میکند. «امیر چند ماه نکشید که شیشه رو آورد وسط و گفت این خوبه. شنیده بودم که مواده. البته الان نمیگم اون گناهکاره. یه زمانی همهاش میگفتم خدا لعنت کنه امیر رو. باعث شد من معتاد بشم. ولی نه من خودم که عقل داشتم، ای کاش خودم این کار و نمیکردم. متاسفانه افتادم توی این چالش و توی مصرف. چه مصرفی ولی … عذر خواهی میکنم ۵ روز مصرف میکردم، بعد ۱۵ روز نمیکشیدم. عجز امیر رو داشتم، من بیشتر معتاد به امیر بودم، نه مواد مخدر. با هم زندگی میکردیم ولی دیگه مصرف کرده بودم، دیگه مال خودم نبود.»
اعتیاد امیر به مواد مخدر، اریسا را هم به گودال سیاه مواد مخدر پرتاب میکند: «تمام دندونهای عقبم رو از دست دادم اونقدر که نسخی مواد رو کشیده بودم، اصلا نمیفهمیدم لذت مواد یعنی چی؟» از او میپرسیم، وقتی ازدواج کرده بودید، امیر معتاد نبود؟ میگوید: «نه. بعدها دوستاش به گوشم رسوندن که تفننی این کار رو میکرده. یعنی تجربهاش رو داشته.»
اریسا از زندگیاش با امیر تعریف میکند: «امیر یه دختر ۵ ساله داشت که اون موقع ۵۹ کیلو بود. یعنی معذرت میخوام یکی میخواست اونو نگه داره. گریه میکردم و نمیتونستم؛ چون افراط غذایی داشت. امیر آوردش پیش من. پریناز (همسر اول امیر) بچه رو گذاشته بود رفته بود اردبیل. توی مراحل طلاق بودن. بعد یه نامردی هم که کرد، وقتی ما صیغه کردیم، به من نگفت زنم رو طلاق ندادم. گفت شناسنامهام رو گم کردم، فعلا صیغه کنیم تا بعد» نفس عمیقی میکشد و دوباره تنگی نفس، نفساش را به خس خس میاندازد. «دخترش یک مصیبت بود که میخواستم بزرگش کنم. ولی به هر حال به خاطر خلاءهایی که خودم داشتم گفتم اشکال نداره، بچهاش رو بزرگ میکنم، ولی وسط راه پس افتادم، دیدم نمیتونم. من اون موقع خودم ۶۵ کیلو بودم.» «ولی به هر حال به عشق امیر (یه عشق الکی) موندم چون بیش از اندازه دوستش داشتم.» «حاصل زندگیم با امیراین بود که افتادم توی اعتیاد. از دو طبقه خونه، دو تا مغازه، دو تا ماشین، همه رو… به خاطر کارهایی که میکرد، رفت؛ به صغیر و کبیر رحم نمیکرد.»
حاصل زندگی اریسا با امیر سه فرزند به نام آرنیکا، محمد و امیرحسین بود که چند سال بعد از زندگی با امیر به کمپ ترک اعتیاد میرود و پس از آن، آواره محلههای شهریار میشود. «پرشیا صفر زیر پاش بود ولی چون پیش کسی نرم و فقط دنبال این باشم، رفتم توی بیابون چادر زدم. ملت از همه ارگانها میومدن که پاشو بریم میگفتم نمیخوام، فقط امیر. یه مریضی بود دیگه. اصلا نمیدونستم کجاست؟ خونه رو هم داده بود رفته بود که مهریه همسر اولش رو بده. فقط به گوشم رسیده بود که امیر همه جا هست.»
اریسا طی این چادرنشینی، امیرحسینِ یک سالهاش را بر اثر خفگی در آب از دست میدهد. بغض گلویش را میگیرد و سوی نگاهش به ویرانههایی از گذشتهاش خیره میشود. «اون روز ننگی که پیش اومد، آتیش میگیرم و جیگرم در میاد. صبح بلند شدم دیدم بچه یک سالهام، امیرحسینم افتاده بود توی آب. توی چادر پیش خودم بود. همون شبش هم باباش اومده بود، ولی نمیدونم میگن امیرحسین رفت توی آب، تجسس و آگاهی اومد. عکس گرفتن، زدن خفگی آب.»
بغض گلویش را فرو میخورد و اشکهای حلقه زده پای نگاهش که سفیدی چشمانش را سرخ کرده، از روی گونهاش لیز میخورد و روی دستش میچکد. «امیرحسین قشنگم. یک سالش نشده بود. دوتا دندون داشت. بدترین روز زندگیم بود. میدونی… مُردم دیگه. این صدهزار بار زنده به گور شدنه. تاوان امیر رو من بد پس دادم. تاوان دوست داشتن و عشق بیهوده. الان باورت میشه از هرچی مردِ بیزار شدم. به هیچکس دیگه اطمینان ندارم. از اونور ماشین بهزیستی اومده بود، میخواست اون دوتا بچهام رو ببره. گریه میکردم. همسایه بغلی گفته بود، نفرین میکردم، اومده بود دستام رو میگرفت میگفت به خدا به خاطر خودته. داری عذاب میکشی. خیلیه مرد انقدر نامرد که خبر میفرستادن توی بهترین رستورانها با این و اونه. دوستاش از لجش میومدن به گوشم میرسوندن، میگفتن تو چجور زنی هستی؟ شوهرت اینور و اونور، با این و اون، ول کن برو. بچههاش رو بنداز جلوش، برو. مگه طاقت میآوردم؟ من این اریسا نبودم. من اریسای مرده بودم. فکر کن آرنیکا و محمد رفتن… توی یه روز سه تا بچه رو از دست بدی؟»
بعد از مرگ امیرحسین، سازمان بهزیستی فرزندان اریسا را به مادرشوهرش میسپارد، اما او از پذیرفتن آنها امتناع میکند. در نهایت آرنیکا و محمد به بهزیستی میروند. «امیر کوبوند منو که دیگه آخر سر جدا شدم» با چشمانش به دختربچههایی که آن طرف حیاط بازی میکنند اشاره میکند و ادامه میدهد: «اومدم با پدر اینا (فرهاد). فرهاد قبلا مارو میشناخت. سرکتاب باز میکرد و از این کارا میکرد. همیشه مثلا همین فرهاد، بابای اینا میگفت اون موقع ما غبطه میخوردیم که این همه امیر به اریسا خیانت میکنه ولی این زن به پاش وایساده. خلاصه بابای اینا هم ترک کرده بود که با هم ازدواج کردیم. عهد و پیمان بست که بچههایت رو از بهزیستی میارم و ال میکنم و بل میکنم؛ شعارهای الکی، من ساده ابله هم… خیلی دانا بودها. حالا خودش نیست، خداش هست، خیلی دانا بود و نسبت به خدا خیلی دانش داشت و خیلی چیزهارو بهم یاد داد اما متاسفانه مواد…، کلانتری بردش کمپ و پاک شد و قرار شد که دیگه مصرف نکنه، ولی گریزی هی میزد.»
اریسا درنهایت به دلیل اعتیاد همسر سومش فرهاد، از او هم جدا میشود. «فرهاد دلم رو سوزوند. فرهاد با علم دانایی که میدونست من برای امیر چقدر اشکها میریختم؛ گریه میکردم؛ رفت … .»
جملاتش با کلماتی مبهم و لحن صدایش از خشم و نفرت پر میشود. اشک در چشمانش دوباره و دوباره حلقه میزند «به قرآن زنی نبودم که توقع داشته باشم. فقط ازم سوء استفاده کردن. چون هیچ وقت توقع نداشتم. من توی زندگیم …» بغض میکند و حلقههای اشک این بار شدت میگیرد و رد اشکهای خشک شده قبلی با اشکهایی دوباره شسته میشوند. بغض در گلویش میترکد و ناپیوسته صحبتهایش را کامل میکند. «بچههای طلاق همیشه یه احساس معنوی توی زندگیشون کم دارن. نیاز به محبت دارن. هیچی نمیخوان. الحمدالله خونه پدرم، پدرم دارا بود. همه چی توی زندگی پدرم دیدم. گشنه نبودم. دنبال محبت بودم، همین. خلاء محبت. نه محبت مادر دیدم، نه پدر، نه خواهر. یه برادرم یه کم هوامو داشت. خب از این زن چرا سوءاستفاده کردین؟.»
اریسا در غم فراق فرزند چنان مات و مبهوت شده که باور نمیکند بیمهری امیر را نسبت به عشقی که نثارش کرده بود. باور نمیکند بیمهری و بیخیالی امیر را نسبت به مرگ فرزندشان که بیجان روی زمین افتاده بود. باور نمیکند بیمهری فرهاد و حمید را. باور نمیکند کتکهای همسرِ پدرش را. درونش پر شده از خشم و هزاران ناباوری. چشمانش از شدت تعجب گرد میشود. به دستانش که حالا آنها را تا جلوی صورتش نگه داشته خیره میشود و تمام آن لحظاتی که امیرحسین بیجان روی زمین افتاده بود را از مقابل چشمانش میگذراند. «روزی که پسرم امیرحسین رو از دست دادم امیر گذاشت رفت. وای امیرحسین جنازهاش روی زمین. هنوز از اون صحنهها، مغزم منفجر میشه. همینجوری بچهام دستاش مشت روی زمین. خب چرا امیر؟ خیلی سخته. خیلی خوب شدم اینجا اومدم. خیلی. من درب و داغون بودم. توی خونه تنهایی همهاش مینشستم. فقط گذشته تلخ داشتم؛ یعنی تا ۱۸-۱۹ سالگی که فقط کتک زن بابا بود. بخور کتکهارو. بعد که ازدواجها همه شکست خورده. هی توی خونه بابام که بودم میگفتن اریسا خوشبخت میشی. تو با وجود این زن (زن بابا) وقتی ازدواج کنی، ببین چه شوهری گیرت بیاد. چی بشه زندگیت. امید به اون داشتم.»
اریسا بعد از جدایی از فرهاد، سه سال در ساختمان ۳۰ واحدی سرایداری میکند، اما در دوران شیوع ویروس کرونا، به بیماری کرونا مبتلا میشود. میگوید: «کرونای گوارشی که گرفتم زوم کرد روی اعصابم. میدونی که کرونا میزنه به اون قسمتی که بدنت ضعیفه، برای منم زد روی اعصابم. عین دیوونهها شده بودم. دیگه جوری شده بود میرفتم توی خونه، میومدم بیرون. خدایا چرا اینجوری شدم؟ استرس، استرس. دیوونه شده بودم.» «یه اتاق کوچیک بود ولی خداروشکر. دلارام رو اونجا باردار بودم. خداروشکر از نظر آذوقه روزی این بچه رو خداوند برام جور کرد، هیچی نداشتم وقتی رفتم. فرهاد خونه و زندگی رو همه رو آتیش زده بود دیگه. هیچی نداشتیم؛ یه دونه فرش داشتیم و تلویزیون قراضه. کم کم خونه پر شد.»
«۴ سال اونجا سرایدار بودم. از سن دلارام که اونجا ۷ ماهه باردار بودم تا ۸ ماه پیش که اومدم اینجا، سرایدار بودم. دیگه وقتی کرونا گرفتم هی استرس داشتم. من چرا اینجوری شدم؟ تعادل نداشتم.» اریسا بعد از چهار سال سرایداری در آن ساختمان، اضطراب و استرس امانش نمیدهد و به سرای مهر پناه میآورد تا زندگیاش تغییر و پاک کند ذهنش را از هر آنچه که گره خورده به تشویش و دلنگرانی.
از روی تخت چوبی بلند میشود و از زیر شاخ و برگهای درختان میگذرد و به اتاق مدیریت میرود. نگاهم به رفتناش دوخته میشود و به سرگذشت کسی فکر میکنم که یک ساعت با او هم صحبت بودیم. زنی که از کودکی طالب مهر و محبت از سوی اطرافیانش بود، اما همه کودکی و جوانیاش مسموم به نیرنگها و بی مهریهای دایره آدمهای زندگیاش میشود؛ زنی که امسال هشتمین سالگرد پاکیاش را میگیرد.
بیشتر بخوانید:
انتهای پیام