«عشق» گاهی بیتصویر در میزند!
میگویند چشم میبیند و سپس دل طلب میکند، اینبار اما دل بدون هیچ تصویری، معشوق را طلب کرده است. داماد این خانه بیآنکه چهره عروسش را ببیند عاشق شده؛ «گاهی دل از عقل جلو میافتد و شما باطنی را حس و طلب میکنید که دل به شما گواه داده است.»
درِ خانه که به رویمان باز میشود، عشق میکوبد توی صورت. چشمان درشت پیمانه می خندد و لبهای قیطانیاش خوش آمد میگوید.
«رضا جان مهمانها آمدند.» رضا روی تخت اتاق دراز کشیده و از همانجا صدایش می آید «خوش آمدید».
«رضا جانِ» پیمانه از ۳۲ سالگی به بعد دنیا را ندید و ۲۱ سال بعد در ۵۳ سالگی عاشق میشود «من زیبایی ظاهر پیمانه را ندیدم اما زیبایی باطنی او را دیدم».
صدای بَم و دورگه جذابی دارد، این حنجره اگر آسیب ندیده بود چه صدایی داشت؟:«اگر برای مدتی چشمانتان را ببندید ذهنیتی نسبت به اطرافیان پیدا می کنید. شناخت اطرافیان نیاز به بینایی ندارد. دل من پیمانه را طلب کرد».
یادم میرود در خانه عروس و دامادی هستم که داماد معلولیت شدید جسمی دارد؛ چون کلام و گفتار رضا به گونهای محکم و آگاهانه است که بر خلاف تصور، ترحم نقشی در این بین بازی نمیکند.
نحیف شاید بهترین واژه برای توصیف جسم رضا باشد اما وقتی همین جسم نحیف که بینایی ندارد، لگن و گردنش با مشکل مواجه است و از ناحیه دست و پا نیز دچار معلولیت است، لب به سخن باز می کند، کلام نافذش تسخیرت می کند.
آقا رضا ما اومدیم از شما درباره عشق بشنویم. می خوام بدونم کسی که شرایط جسمانی شما رو داره چرا به فکر ازدواج افتاد و اصلا چطوری عاشق شد؟
رضا همین بد ورود با یک شوخی ساده از ما پذیرایی میکند: «نکنه شما سایت همسریابی دارید؟» و ما میخندیم.
شاید چون خودش کمبودی حس نمی کند، ذهن ما نیز به سمت چرایی معلول شدن جسم او نمیرود اما اینکه چه شد رضا الان در ۶۰ سالگی توانایی نشستن و برخاستن و حتی در دست گرفتن چیزی را ندارد مهم است: «از ۶ سالگی از زانوی پای راست معلولیت من شروع شد. روماتیسم نادر و نوع شدید داشتم و کم کم تمام مفاصل و عضلات من درگیر شد، طوری که نهایتا وابسته به تخت و پرستار شدم.»
رضا جانِ پیمانه، از ۳۲ سالگی بر اثر بیماری آب سیاه، بینایی هر دو چشم را از دست داده است و خودش می گوید علیرغم اینکه قبل از نابینایی معلولیت داشته، در ابتدا نابینایی برایش خیلی سنگین و غیر قابل تحمل بوده است اما شرایط این طور نمانده و رضا بعد از ورود به کهریزک، کارگردان، بازیگر و استاد تئاتر و موسیقی مجموعه کهریزک میشود.
«پدرم مثل مادرم زبر و زرنگ نبود و تمام کارهای درمانی من بر عهده مادرم بود اما آن زمان دیگر قضیه فرق می کرد، مادرم خودش هم ناراحتی قلبی و آسم داشت و من مدام به این فکر می کردم که مادر نیاز به مراقبت دارد و دیگر توان مراقبت از من را ندارد. همین شد که به او اصرار کردم من را کهریزک بگذارد. من سال ۷۵ اینجا بستری شدم و سه سال بعد مادرم به رحمت خدا رفت. موقع بستری شدن کهریزک پای چپم ۵۰ درصد باز و بسته میشد. لگنم هنوز خشک نشده بود و گردنم حرکت داشت اما از سال ۷۶ بیماریام عود کرد و تمام این قسمتها درگیر شد. یک سال و نیم طول کشید تا روند بیماری فروکش کند اما در آن یک سال و نیم خیلی از بین رفتم.»
«کسی متوجه دردی که می کشیدم نبود، حتی آن زمان که هنوز به کهریزک نیامده بودم مادرم میگفت از بس تنبلی کردی و یک جا نشستی، خشک شدی. کسی باور نمی کرد وقتی می گفتم بدنم ناگهان قفل می شود و نمیتوانم خودم را حرکت دهم. این حرفها بیشتر از معلولیت من را عذاب میداد».
دو سال بعد از ورودش به کهریزک به طور اتفاقی با کلاس تئاتر یک استاد تئاتر در کهریزک آشنا می شود و می چسبد به تئاتر و کارگردانی تئاتر، طوری که ۱۲ سال در این حرفه در آسایشگاه کهریزک کار می کند: « آن زمان که در کلاس تئاتر آسایشگاه ثبت نام کردم حتی نمی توانستم جوراب و شلوار پایم کنم. یک ملحفه می انداختم روی پاهایم می رفتم سر صحنه برای تمرین. حتی بینایی و سواد برای خواندن نمایشنامه را نداشتم، دوستانم برایم می خواندند و من حفظ می کردم. ۱۵ تا نمایشنامه نوشتم و یکی از نمایشنامههای من به اسم مسافرین شیراز در جشنواره تئاتر معلولین تهران در سال ۹۳ بین ۱۱ گروه اول شد.»
اما از هرچه بگذریم سخن عشق رضا و پیمانه خوش تر است: «نوروز ۹۵ بود. مدتی بود که یکی از شاگردانم سر کلاس تئاتر نمیآمد. زخم بستر شده بود. رفته بودم ملاقات او که خانمم را آنجا دیدم. خانمم آن روز به جای دوستش برای پرستاری از شاگرد من آمده بود.»
عشق رضا و پیمانه با تبریک سال نو آغاز شده : «آن روز چند جمله سال نو را تبریک گفتم و برگشتم اتاق خودم. چند روز بعد خانواده خانمم آمده بودند دیدن بچههای کهریزک. آنجا دومین بار بود که خانواده خانمم را دیدم. حس کردم خانواده مومن، خون گرم و به معنای واقعی انسان هستند. خوشم آمد. سومین بار سیزده به در بود. چون بارندگی بود با گروه موسیقی برنامه خود را در سالن اجرا کردیم.»
اینجا که رضا از خانواده پیمانه تعریف میکند، پیمانه میخندند و دستش را روی سینه میگذارد و تعظیم میکند.
همین بهانهای برای باز شدن سر صحبت با پیمانه میشود و رضا به پیمانه “پیشنهاد ازدواج” میدهد: «بهش گفتم نمیخوام به این زودی جواب بدی. عجلهای در کار نیست که بخواهی برای جواب دادن عجله کنی. به پیشنهاد من فکر کن. با خانواده مشورت کن. اگر خانواده همراه بودند و خودت هم دوست داشتی، قبول کن. هیچ اجباری نیست. چون من دوست ندارم از روی ترحم با هم ازدواج کنیم. اگر از روی ترحم با من ازدواج کنی این زندگی دوام نمیآورد. میخواهم ازدواج ما قلبی باشد و قلبا این وصلت را دوست داشته باشی.»
بعد از آن اما رضا مجبور به سفری برای اجرای گروه موسیقی کهریزک در استان دیگر میشود و وقتی باز میگردد که پیمانه رفته است: « با گروه موسیقی رفتیم اصفهان برای اجرا. حتی من سوغاتی برای شاگردم و خانمم گز آوردم اما وقتی برگشتم خانمم رفته بود.»
کلام به اینجا که میرسد پیمانه که از ابتدای گفتگو ساکت بود به حرف میآید و با چشمکی به ما خطاب به رضا میگوید: «چیه رضا جان، نکنه میخوای پول گزها رو الان حساب کنی؟.»
رضا ادامه میدهد: « شماره پیمانه رو از شاگردم گرفتم و بهش زنگ زدم.»
پیمانه باز میپرد وسط حرف رضا: «ای ناقلا»
رضا اما شوقش برای تعریف ماجرای شیرین و فرهادی خودش و پیمانه بیشتر است: «زنگ زدم و گفتم چه شد؟. من رفتم شما هم رفتید؟. پیمانه هم گفت دوستم که پرستار اصلی بود برگشته بود و من باید میرفتم. آمده بود و من باید میرفتم. من برای کار نیامده بودم. گفتم درباره پیشنهاد من فکر کردی؟. گفت من میترسم از عهده کار بر نیایم و باعث رنجش خاطر شما شوم. اذیت شوی و دلت بشکند. بهش گفتم دل من روشنه خانم.» پیمانه با شیطنت خاصی سرش را تکان میدهد و تایید میکند: اوهوم روشن بود.
شیرین و فرهاد ساکن کهریزک نهایتا بهم میرسند، اما چطور؟ :« پیمانه با خانواده صحبت کرده بود و خانوادهاش موافقت کرده بودن اما من برخلاف عرفی که اینجا حاکم است با آسایشگاه در میان نگذاشته بودم. در واقع قاچاقی رفتم خواستگاری.»
از قاچاقی بودن خواستگاری که حرف میزند، پیمانه به شوخی تیکه ریزی می اندازد:«رضا زرنگه دیگه.»
رضا ادامه میدهد: «اگر میگفتم شاید جلویم را میگرفتند و به همین خاطر چیزی نگفتم. من حتی خانوادهام را هم خواستگاری نبردم. با چند تا از خیرین آسایشگاه کهریزک رفتم خواستگاری. با خودم اگر خانوادهام را ببرم چه میگویند؟. بگویند این برادر ما معلول است؟، دست و پا ندارد، چشم ندارد؟. یا بگویند مدیر شرکت است و در ماه فلان مقدار حقوق دارد و فلان جا خانه و ماشین دارد؟. خانوادهام جرات نمیکردند خواستگاری بیایند.»
واکنش پیمانه به این جملات دیدنی است؛ یک دستش را بر سینه میگذارد و با دست دیگر دست رضا را فشار میدهد و یک «عزیزم» غلیظ و کِش دار میگوید.
رضا از نیکوکاران میخواهد که به مددکاری چیزی نگویند. همین هم میشود و وقتی کار از کار میگذرد و یک روز قبل از عقد مدیر مددکاری متوجه میشود: « با خودم گفتم عقد کنم بعد به مددکارها بگم. اینطوری ممکن بود در مسیر ازدواجمان وقفه بیافتد و مردم چه میگفتند؟. میگفتند قول داد و اجرا نکرد. اینطوری به معلولین بدبین میشدند.
پیمانه چشمکی به ما میزند، حرف رضا را میخورد و با لهجه شمالی که شاید زندگی با یک همدانی غلضت آن را کمرنگ کرده میگوید: «رضا جان؟. چرا میگی به خاطر مردم؟. پس منو دوس نداشتی. باید میگفتی نمیتونستم دوری پیمانه رو تحمل کنم و به خاطر عشقم قایمکی رفتم خواستگاری. اصلا من دیگه نمیتونم توو این خونه بمونم.»
رضا که مشخص است به شیطنتهای پیمانه عادت دارد کم نمیآورد: «عزیزم توو این شرایط فقط سکه نخواه ازم که ندارم بدم.»
رضا و پیمانه ۲۴ تیر ۹۵ عقد میکنند. پیش از عقد این عروس و داماد حدودا طی چهار ماه و چهار جلسه یکدیگر را برای آشنایی بیشتر در پارک سه دخترون شهر ری دیدهاند. این از لای حرفهای رضا میپرد بیرون و پیمانه با خنده میگوید: «اینا رو دیگه لو نده رضا». دیگر هرچه تلاش میکنم از جزئیات آن جلسات به ما بگویند، نم پس نمیدهند. شاید به قدری آن لحظات خصوصی است که «نشود فاش کسی آنچه میان من و توست» و هرچه بوده باید میان خودشان و درختان پارک بماند.
شربت آلبالویی که پیمانه برای پذیرایی آورده را هم میزنم و درباره خرج و مخارج تشکیل یک زندگی میپرسم: «پس اندازی در بانک داشتم که از سهم ارث پدری بود. وام ازدواج هم گرفتم و با پس انداز و آن وام، خانه خریدم. جهیزیه پیمانه را هم آنجا چیدیم و ۲۱ آذر ۹۵ رفتیم خانه خودمان اما پس از مدتی بیماریام عود کرد و ناراحتی قلبی خودش را نشان داد. مجبور بودم دائما برای درمان بین خانه و آسایشگاه در رفت و آمد باشم. گاهی دو نصف شب پیمانه باید من را به آسایشگاه میآورد. دائما به این فکر میکردم اگر نصف شب اتفاقی بیافتد چطور میتوانم از خانمم محافظت کنم؟. اگر گیر آدم ناتویی بیافتم چطور با این معلولیت میتوانم از پیمانه محافظت کنم؟. از این رو با آسایشگاه صحبت کردیم تا اینجا و در شهرک مسکونی مددجویان متاهل آسایشگاه ساکن شویم و آنها هم قبول کردند. خداروشکر اینجا در کنار دوستان دیگری که داریم زندگی خوبی را میگذرانیم.»
آقا رضا نگفتید عشق چیه؟، شما نابینا هستید، چطور عاشق شدید؟
«ملاک خوشبختی نه دست و نه به پول هست. خوشبختی احساسی است که افراد میتوانند با خیلی چیزهای کوچکتر داشته باشند. خیلیها در کاخ و در بهترین شریط زندگی میکنند اما احساس خوب و خوشبختی ندارد. زیبایی ظاهر در عشق ملاک نیست. زیبایی درونی مهم است. من ظاهر پیمانه را ندیدم اما زیبایی باطنی او را دیدم.
خب چه تصور ظاهری از خانمتون دارید؟: «شما چشمتان را ببندید. اگر یک مدتی چشمتان بسته باشد تصوری نسبت به اطرافیان پیدا میکنید. من هم نسبت به پیمانه ذهنیتی پیدا کرده بودم. شناخت افراد نیاز به بینایی ندارد که بگویی چون کسی را نمیبینم نمیتوانم از او خوشم آید.»
اصلا چرا به فکر ازدواج افتادید؟ : «خداوند تنها بودن را فقط برای خودش انتخاب کرده است. تنهایی برازنده خداست. نقش زن و مرد در کنار هم برای زندگی لازم است. مثل دو بال میمانند که برای پرواز به هم کمک میکنند.»
خب چرا پیمانه؟، در او چه دیدید؟: «این دلت است که به تو میگوید این شخص همانی است که دنبال او بودم. گاهی چیزی را در کسی حس میکنید که این را دلتان به شما گواه میدهد. گاهی دل از عقل جلو میافتد چون کاری که دلی است به دنبال سود و منفعت نیست. گویی پیمانه به قامت من دوخته شده بود.»
رضا بدو ورود به ما گفته بود پیمانه خیلی با مصاحبه میانه خوبی ندارد و ما هرچه سوال داریم از او بپرسیم، اما میدانم چطور گیرش بیاندازم همینجور که آلبوم عکس رضا را ورق میزند و عکسها را به عکاس همراهم نشان میدهد میپرسم: پیمانه خانم شما هیچی از عشق نگفتید؟ برامون از عشق نمیگید؟.
رضا پیش دستی میکند: «بگو از در بیرون کردم، از پنجره اومد، از پنجره بیرون کردم از لوله بخاری اومد.»
پیمانه آلبوم عکسهای رضا را ورق میزند: «رضا واقعا اون موقع جوون بودیها.»
سمج میشوم؛ اصلا چی شد راضی به ازدواج شدید؟، چند سالتون بود ازدواج کردید؟، چطور دلداده رضا شدید؟ و پاسخم را میگیرم: « ۴۵ سالگی با رضا ازدواج کردم. تا آن زمان ازدواج نکرده بودم و وقتی قضیه را با یکی از برادرهایم در میان گذاشتم به خاطر اینکه سابقه ازدواج نداشتم گفتند شاید نتوانی از پس زندگی با یک معلول برآیی. این برادرم رضا را در آسایشگاه دیده بود. به خاطر همین مردد بودم. اما از خدا خواستم دلم روآروم کنه. بعد از چند جلسه صحبت با رضا تصمیمم رو گرفتم. من دنبال آرامش بودم و رضا این آرامش را به من میداد.»
«ما سه تا خواهر و دو تا برادر هستیمو به جز یکی از برادرهایم و مادرم به کسی شرایط رضا را توضیح ندادم. چون من انتخابم رو کرده بودم و میترسیدم کسی حرفی بزنه و من از دست اقوام و خواهر و برادرهای خودم دلگیر بشم. برای مراسم عقد هم فقط همین یک برادرم و مادرم را دعوت کردم. به باقی اقوام گفته بودم رضا معلولیت دارد اما جزئیات را توضیح نداده بودم اما بعدها که خواهر و برادرهایم به خانهمان آمدند و دیدند رضا چقدر خوش صحبت است مهرش به دلشان نشست. رضا خیلی خوش اخلاق هست و روزی نیست که خانه ما خالی از مهمان باشد. همین باعث شده همه رضا را دوست دارند و من هم ازاین موضوع خوشحالم. وقتی اقوام زنگ میزنند ابتدا حال رضا را میپرسند. انقدر “رضا” “رضا” میکنند که گاهی به شوخی میگویم خب پس من چی؟، حال من را هم بپرسید. خوشحالم که رضا به دل همه اقوامم نشسته است.
«رضا شاید دست و پایش سالم نباشد اما مرد فوق العادهای است. من واقعا بین رضا و مردان سالم هیچ فرقی نمیگذارم.حتی رضا در قیاس با خیلی از مردان سالم، مرد دیگری است. با صد تا مرد سالم عوضش نمیکنم. خیلی قدر شناس است به طوری که حتی روز زن، تولد من و در همه مناسبت دغدغه خوشحالی من رو داره و توی همه مناسبت ها تقلا میکنه من رو خوشحال کنه. حتی شده با کارهای کوچک.»
پیمانه و رضا حتی اسم بچهشان را هم انتخاب کرده بودند اما تقدیر نخواست: «دوست داشتیم یک دختر داشته باشیم. حتی رضا اسمش را هم انتخاب کرده بود؛ “بهار بختیاری” اما نشد. شرایطش را نداشتیم. البته رضا خیلی چهرهاش از من کوچیک تر میخوره. یه وقتها بیرون میریم فکر میکنن رضا بچه منه. وقتی میگن خانم ایشون پسرتونه، رضا اونقدر ناراحت میشه که نگو. با تاکید به مردم میگه نه ایشون خانم منه و هشت سال هم از من کوچیکتره.»
پیمانه خانم عشق از دید شما چیست؟: «بعضیها عشق را در پول، خانه، ماشین، ظاهر و… میبینند ولی همسر من حتی نمیتونه دستم رو بگیره اما با این حال حسی نسبت به رضا دارم که همه دنیای منه.»
یادی از مادر میکند و با بغضی فروریخته ادامه میدهد: «حتی وقتی مادرم به رحمت خدارفت تمام دغدغه من این بود که رضا را تنها نگذارم. خدا میداند اگر یک لحظ رضا از من دور باشد چقدر دلم میگیرد. خدا طوری محبت رضا رو در قلب من گذاشته که با هیچی عوضش نمیکنم. از وقتی بله را به رضا گفتم علاقه من به او خیلی شدید شد و من با رضا آرامش دارم.»
«رضا روز اول به من گفت منو ببین. من نه دست و پا سالم دارم و نه بینایی. من هم با آگاهی ازدواج کردم و تا الان که ۵۲ سالم هست از این ازدواج راضی هستم.»
پیمانه نی را در دهان رضا میگذارد و تاکید میکند: «زندگی فقط آرامش است و باید ازدواج کرد تا به آرامش رسید.» روی لیوان رضا سمبل ماه مرداد چاپ شده، ذوق میکنم و میگویم: «آقا رضا مردادی هم هستی که، مردادی جماعت شیره.»
رضا از نی هورتی میکشد و پاسخ میدهد: «خوشم اومد، آفرین.»
پیمانه حرفش را قطع میکند و با خنده میگوید «چیه رضا خوشت اومد؟» رضا باز هم کم نمیآورد: «عزیزم خب من شیرم و تو هم ببر مازندرانی دیگه.»
میخندیم و رضا ادامه میدهد: « من از اول مخ زن خوبی بودم».
خانه رضا و پیمانه که رضا به آن میگوید «خانه بهشتی» را باید ترک کنیم. دلم نمیآید مهمان نوازی پیمانه برای ناهار را رد کنم اما چاره نیست، وقت رفتن است. دلم هنوز پیش حلقه رضا که در دست چپ انداخته مانده. عشق گاهی بیتصویر در میزند!.
منبع: ایسنا