ماجرای عنایت امام کاظم (ع) به علامه سید مرتضی عسکری
در جلد اول کتاب معادشناسی علامه طهرانی (ره)، به نقل از علامه عسکری رحمت الله علیه درمورد ماجرای بیماری ایشان نوشته شده است: «در ایامی که در سامرا بودم و به مرض حَصبه مبتلا شدم، هرچه در آن جا معالجه نمودم مفید واقع نشد. مادرم با برادرانم، مرا از سامرّا به کاظمین برای معالجه آوردند و در آن جا نزدیک صحن مطهر، یک اتاق در مسافرخانه تهیه و در آن جا به معالجه من پرداختند.
این معالجات موثر واقع نشد و من بیهوش افتاده بودم. وقتی از معالجه اطبای کاظمین مأیوس شدند، یک روز به بغداد رفته و یک طبیب را برای من به کاظمین آوردند.
نسخهای را تهیه کرد که ابداً موثر واقع نشد و من لحظات آخر عمرم را سپری میکردم.
تا این که دیدم حضرت عزرائیل وارد شد. با لباس سفید و بسیار زیبا، پس از آن پنج تن علیهم السلام، حضرت رسول اکرم (ص)، حضرت امیرالمومنین (ع)، حضرت فاطمه زهرا (س)، حضرت امام حسن (ع) و حضرت امام حسین (ع) به ترتیب وارد شدند و همه نشستند و به من تسکین دادند و من مشغول صحبت کردن با آنها شدم و آنها نیز مشغول گفت وگو با هم بودند.
در این حال که من به صورت ظاهراً بیهوش افتاده بودم. دیدم مادرم پریشان شده و از پلههای مسافرخانه بالای بام رفته و رو به گنبد حضرت موسی بن جعفر (ع) کرده و عرض کرد: یا موسی بن جعفر، من به خاطر شما بچه ام را این جا آوردم. شما راضی هستید بچه ام را این جا دفن کنند و من تنها برگردم؟
حاشا و کلّا (البته این مناظر را ایشان با چشمِ دل و ملکوتی میدیدند نه با چشم سر. آنها به هم بسته و بدن افتاده و عازم ارتحال است.)
همین که مادرم با حضرت موسی بن جعفر (ع) مشغول تکلم بود، دیدم آن حضرت به اتاق ما تشریف آوردند و به رسول خدا عرض کردند: خواهش میکنم تقاضای مادر این سید را بپذیرید.
رسول الله رو کردند به جناب عزرائیل و فرمودند: برو تا زمانی که خداوند مقرر فرماید.
خداوند به واسطه توسل مادرش، عمر او را تمدید کرده است و ما هم میرویم ان شاءالله برای موقع دیگر.
مادرم از پلهها پایین آمد و من نشستم و آنقدر از دست مادرم ناراحت بودم که حد نداشت و به مادرم گفتم: چرا این کار را کردی! من داشتم با پیامبر، امیرالمومنین، حضرت فاطمه و حسنین علیهم السلام میرفتم و تو آمدی جلوی ما را گرفتی نگذاشتی حرکت کنیم!