اشتباه ابتدای انقلاب؛ بریدن از سنت علمی یک قرن اخیر را تکرار نکنیم/ قتل های زنجیره ای به حاملان فلسفه اسلامی می رسید؟/ قرون وسطی انسان را تحقیر کرد

فروزان آصف نخعی-ماهان نوروزپور: موضوع انسداد و افول عظیم توانایی تولید فکردر ایران، در کافه خبر خبرگزاری «خبرآنلاین» با حضور دکتر امیرحسین ساکت استاد فلسفه دانشگاه تهران به بحث گذاشته شد. یکی از راه حل ها از نظر ساکت این بود که «حکومت برای دانشگاهیان مصونیت قائل باشد.» از نظر او «تحولات اجتماعی، فرهنگ جدیدی را اقتضا می‌کند، اما کسانی که منافعی در نظم سابق جامعه دارند از این تحولات متضرر خواهند شد، و با توسل به فرهنگ و سنت‌های سابق در برابر این تحولات مقاومت می‌کنند.» او علت انسداد فکری ایرانیان را گیر افتادن در چنین بن بستی است.» او گسست از سنت های علمی یک قرن اخیر یعنی انقلاب فرهنگی را در ابتدای انقلاب یکی از دلایل این افول می داند و می گوید: « ما بعد از انقلاب به عللی از یک قرن سنت علمی و فکری دانشگاهیان از نسل نخستین شاگردان دارالفنون و دانشسرای عالی و دانشجویان اعزامی به اروپا در زمان امیرکبیر بریدیم و دانشگاه را از نو ساختیم. اکنون سنت علمی و دانشگاهی جدید ما حدود 40 سال قدمت دارد. مبادا آن اشتباه را تکرار کنیم.»
ساکت با اشاره به این که فلسفه اسلامی به تاریخ پیوسته و حاملان فلسفه اسلامی مانند آقای دکتر … که مدعی بودند بر اساس افکارش اگر قائلۀ قتل‌های زنجیره‌ای ختم نمی‌شد، وی قربانی بعدی بود» چنین امری را منتفی می داند و می گوید: «با کمال احترام بنده باور نمی‌کنم. چون اصالت وجود و اصالت ماهیت و دیگر موضوعات فلسفۀ اسلامی دیگر هیچ ارتباطی با مسائل جدید ندارد.» از نظر ساکت «سنت‌های علمی غرب حتی در سیاه‌ترین اعصار تاریخ حفظ شده و استمرار یافته است. فلسفۀ غرب از تالس تا هایدگر تداوم داشته و همین موجب غنای آن شده است.اما آیا بزرگ‌ترین اتفاقات تاریخی ایران معاصر انعکاسی در آثار علامه یا دیگران داشته است؟ آیا آثار ایشان قبل و بعد از کودتای 28 مرداد یا انقلاب اسلامی تفاوت محسوسی دارد؟» ساکت هرچند قرائت منفی مدرنیته از قرون وسطی را نادرست می داند با این همه معتقد است «با ظهور برداشت های متفاوت از مسیحیت و ظهور قرون وسطی، انسان تحقیر شد» تا جایی که آگوستین می‌گفت: «کنجکاوی بیهوده شرم‌آور است». از نظر ساکت «آنان حتی کودک را شرورتر از بزرگسالان می‌دانستند» این گفت و گو از نظرتان می گذرد:
***
ایران از منظر تمدنی، دارای یک سابقه طولانی است و ایجاد تمدن بدون علم نیز امکانپذیر نیست. این موضوع در تاریخ هویداست، اما بعد از حمله مغول کمر فرهنگ علمی ایران شکست، و از هیمنه علمی و فرهنگی خود فروافتاد، این موضوع در تاریخ معاصر نیز بس هویداست، اما چرا ایرانیان نتوانستند هویت فرهنگی و علمی خود را احیا کنند، شما دلیل انسداد تولید فکر و علم در ایران را چه می دانید؟
بی‌گمان چند قرن است که فرهنگ و تمدن ما دچار وضعی است که شما آن را انسداد فکری می‌نامید. به نظر من این انسداد فکری ناشی از یک انسداد اجتماعی است. با مقدمه‌ای کوتاه مقصودم را توضیح خواهم داد. من به وجود حقیقتی مطلق باور ندارم. این تصور که حقیقتی مطلق در ناکجا وجود دارد که مایۀ رستگاری و سعادت انسان است و اندیشمندان موظف به کشف آنند، از اساس اشتباه است. حقیقت مقوله‌ای فرهنگی و اجتماعی و در واقع تصویر و روایتی از جامعه‌ای آرمانی است. جامعه‌ای آرمانی که هم‌اکنون تحقق دارد یا باید تحقق یابد. فرهنگ نیز عبارت است از مجموعۀ مناسبات حاکم بر این جامعه که در اشکال مختلف ادبیات و اسطوره و دین و اخلاق و … انعکاس یافته است و معیار اعمال فردی و اجتماعی است.
هیچ حکومتی از امپراتوری‌های باستان تا حکومت‌های جدید تنها با توسل به قوای قهری قادر به حفظ سازمان اجتماعی نبوده و نیستند. حقانیت حکومت همواره مستلزم ارائۀ تصویری از جامعۀ آرمانی و تبلیغ و تحمیل فرهنگ متناسب با آن است. بنابراین فرهنگ و حقیقت همواره مطابق با یک ساختار معین اجتماعی و ضامن بقا و تداوم آن است. فرهنگ و حقیقت، حقانیت حاکمان و نظام حاکم بر جامعه را تبیین و توجیه می‌کند و حتی‌الامکان مانع از بروز اختلافات طبقاتی و اجتماعی می‌شود. مثلاً اینکه چرا عده‌ای حاکم و عده‌ای محکوم‌اند، چرا کسانی غنی و کسانی فقیرند و در مجموع علت تفاوت‌های اقتصادی و اجتماعی و طبقاتی میان افراد و گروه‌های مختلف چیست. فرهنگ و حقیقت همگان را اقناع می‌کند که نظام اجتماعی حاکم بهترین نظام ممکن است و غیر از این ممکن نیست. بنابراین هدف نهایی فرهنگ توجیه وضع اجتماعی موجود است و از آنجا که حفظ جامعه بدون تببین این پدیده‌های اجتماعی ممکن نیست، در طول تاریخ بشر هیچ جامعه‌ای خالی از فرهنگ و تفکر نبوده است.
تحولات اجتماعی، فرهنگ جدیدی را اقتضا می‌کند، زیرا با دگرگونی ساختار جامعه، فرهنگ قبلی که تصویری از ساختارهای قبلی بوده است، دیگر مبین وضع موجود نخواهد بود و کارآیی نخواهد داشت. اگر در این مرحله مانعی نباشد، فرهنگ تغییر می‌کند و با وضع جدید وفق خواهد یافت. اما معمولا کسانی که منافعی در نظم سابق جامعه دارند (اعم از منافع مادی و معنوی) و از این تحولات متضرر خواهند شد، با توسل به فرهنگ و سنت‌های سابق در برابر این تحولات مقاومت می‌کنند. انسداد فکری و فرهنگی در این مرحله رخ می‌دهد. جامعۀ آزاد به سرعت از این بحران عبور می‌کند و فرهنگ نیز با وضع جدید وفق خواهد یافت، اما جامعۀ نابسامان در این مرحله دچار اختلال و انسداد خواهد شد. از این روست که معتقدم علت انسداد فکری ما گیر افتادن در بن‌بست تحولات اجتماعی است. جامعۀ ما در وضعیت نامطلوبی تحولات بسیار زیادی را پشت‌سر گذاشته است. بسیاری از سنت‌ها و ارزش‌های کهن (چه خوب و چه بد) سست و ناکارآمد شده و حتی فروریخته است، اما همچنان کسانی بر حفظ ارزش‌ها و ساختارهای سابق پای می‌فشارند و از تشکیل نهادها و سازمان‌های جدید و تبعاً فرهنگ نو ممانعت می‌کنند. این همان انسداد فکری و فرهنگی و حکایت امروز ماست.
محض احتیاط تأکید می‌کنم که هرگز نظر به این یا آن جناح و جریان سیاسی و فرهنگی ندارم و منظور از فرهنگ حاکم لزوماً حکومت وقت نیست، زیرا جریان‌های بزرگ اجتماعی در کنار حکومت و در برابر آن نیز وجود دارد و جامعه ترکیبی از همۀ آنها است.
مثلاً جوامع سرمایه‌داری و کمونیستی را در نظر بگیرید که به مدت یک قرن مخاصمه داشتند. هریک از این دو جامعه فرهنگی متناسب با خود دارد که حقانیت آن را توجیه و ارزش‌های خود را به همگان القاء می‌کند. مفهوم اساسی در جامعۀ سرمایه‌داری رقابت است، یعنی کوشش و رقابت افراد در تولید و برخورداری بیشتر از مواهب و منافع اقتصادی و اجتماعی. جامعۀ سرمایه‌داری بر تفاوت افراد و تبعاً سهم متفاوت آنان از منافع اجتماعی تأکید دارد. ممکن است از دو برادر یکی تواناتر و دیگری ناتوان‌تر متولد شده باشد و مسلماً برادر تواناتر بیشتر تولید می‌کند و سهم بیشتری از قدرت و ثروت خواهد داشت. جامعۀ سرمایه‌داری تأکید دارد که این عین حق و عدل است. اما شعار جامعۀ کمونیستی حق برابر افراد در استفاده از قدرت و ثروت، علی‌رغم توانایی‌های متفاوت آنان است. به قول معروف هرکس به اندازۀ توانش کار می‌کند و به اندازۀ نیازش مصرف می‌کند. مثال محبوب کمونیست‌ها خانواده بود. در خانواده همه به اندازۀ توان کار می‌کنند و به اندازۀ نیازشان مصرف می‌کنند. پدر که احتمالاً تواناتر از دیگر اعضاء خانواده است، به اندازۀ توانش کار می‌کند، اما ممکن است فرزندی که هیچ تولیدی ندارد، از همه نیازمندتر باشد و بیش از دیگران مصرف کند. همۀ اعضاء خانواده در این حق و سهم توافق دارند و هیچ‌کس به آن معترض نیست. جامعۀ آرمانی کمونیستی نیز این‌چنین است.
متقابلاً در جوامع سرمایه‌داری کودکان از آغاز با مفهوم رقابت و اهمیت آن آشنا می‌شوند. نظام ارزیابی مدارس و تشویق دانش‌آموزان به رقابت در کسب بهترین نمرات نمونه‌ای از این القائات است. این رقابت در همۀ جنبه‌های زندگی اجتماعی مشهود است. ورزش حرفه‌ای و مسابقات ورزشی نمونۀ دیگری است که با ظهور فرهنگ سرمایه‌داری جدید گسترش و محبوبیت یافته است. بازی و مسابقات ورزشی در همۀ ادوار و در میان همۀ اقوام رایج بوده، اما هیچ‌گاه رقابت و برد و باخت مؤلفۀ اصلی آن نبوده است. بازی‌های المپیک در یونان باستان هیچ شباهتی به المپیک امروز نداشت. قرن‌ها است که در انگلستان فوتبال بازی می‌کنند، اما هیچ‌گاه لیگ فوتبال حرفه‌ای بدین صورت وجود نداشته است. یکی از مردم‌شناسان نقل می‌کند که عده‌ای از مردمان بدوی که با تماشای بازی فوتبال سفیدپوستان ساکن در آن منطقه به این بازی علاقه‌مند شده و به تقلید از آنان فوتبال بازی می‌کردند، تا وقتی که به نتیجۀ تساوی برسند، به بازی ادامه می‌دادند. ورزش حرفه‌ای ساز و کاری جدید و مبتنی بر مفهوم رقابت است.
مفهوم رقابت حتی در علم هم نفوذ می‌کند. نظریۀ داروین مثل اعلای آن در علم جدید است. داروین جانورشناس بود و اصلاً به جامعه و موضوعات اجتماعی نظر نداشت، اما ببینید که نظریات او چه نسبت دقیقی با سرمایه‌داری دارد. طبق نظریۀ او قانون حاکم بر تکامل و حیات در سراسر طبیعت، قانون بقای انسب است. موجودات از تک سلولی‌ها تا دایناسورها با یکدیگر می‌جنگند و موجود انسب، موجودی که بیشترین تطابق را با محیط داشته باشد بر انواع دیگر فائق می‌آید و باقی‌ می‌ماند. این بقا حق اوست، زیرا این قانون طبیعت است. بعدها اسپنسر این نظریه را به رقابت اجتماعی تعمیم داد و معانی ضمنی آن را آشکار ساخت. ملاحظه می‌کنید که این نظریه چگونه با اثبات اصل طبیعی رقابت، نظام سرمایه‌داری را توجیه می‌کند و قانون حاکم بر آن را همان قانون طبیعت می‌داند.
همان‌طور که گفتید اقتضائات نو تفکر و فرهنگ نو می‌خواهد. اما علت شکوفایی یا بالعکس رکود فکری و فرهنگی جوامع دقیقاً چیست؟ مثلاً ارنسانس دقیقاً چگونه رخ داد؟ از نظر اندیشمندان مدرنیته، فلسفۀ غرب عنصری نوزا بود که مباحث کلامی و راکد قرون وسطی را به حرکت درآورد و به انقلابی علمی منجر شد. گفته‌اند که تفاوت اصلی میان قبل و بعد از رنسانس آن است که پس از هزار سال توقف و رکود، مفهوم حرکت و عمل ظهور کرد. این مفهوم در اروپا نهادینه شد و در کشورهایی مانند آمریکا به اوج رسید. به نظر شما غفلت عالمان ما از «واقعیت» و «عمل» دقیقاً از کجا و از چه زمانی آغاز شده است؟ چه عواملی موجب تضعیف و نازایی فرهنگ ما شده است؟
آنچه دربارۀ تقسیم تاریخ غرب به قبل و بعد از رنسانس گفتید، در واقع روایتی قرن نوزدهمی است که امروزه در غرب چندان خریدار ندارد. وقتی که مردم غرب از زیر سلطۀ کلیسا خارج شدند، تاریخ خود را این‌گونه روایت کردند و خود را اعقاب و میراث‌داران یونانیان و رومیان باستان دانستند که سلطۀ کلیسا آنان را به مدت هزار سال از مسیر اصلی تاریخ منحرف کرده و اکنون با ظهور رنساس به مسیر تاریخی خود بازمی‌گردند و رسالت تاریخی خود را به سرانجام خواهند رساند. این روایت امروز دیگر مقبولیتی ندارد، اما متأسفانه طبق معمول محصولات علمی و فرهنگی غرب بسیار دیر و اغلب به صورت منقضی و فاسد به ما مصرف‌کنندگان ایرانی می‌رسد.
تاریخ را فاتحان می‌نویسند. اگر تاریخ سیر دیگری می‌پیمود و مثلاً کلیسا مخالفان را مغلوب می‌کرد، ما امروز درک دیگری از تاریخ غرب داشتیم. این روایت که اروپاییان از اعقاب یونانیان و رومیانی هستند که کلیسا آنان را به قهقرا برد و در رنسانس دوباره متولد شده‌اند، اسطورۀ جدید غرب است. غرب جدید نیز مانند هر جامعه‌ای به هنر و ادبیات و اساطیری نیاز دارد که وضع کنونی آن را تبیین کند. جالب است بدانید که اروپاییان جدید، به خصوص مردمان اروپای غربی و شمالی، نه تنها از اعقاب یونانیان و رومیان نیستند، بلکه عمدتاً از نسل مهاجمان بربری هستند که به امپراطوری روم هجوم آوردند و آن را سرنگون کردند.
قرون وسطی هرگز عصری تاریک و سیاه نبوده است. از قضا مسیحیان قرون وسطی خود را مشمول لطف الهی می‌دیدند که بعد از ظهور عیسی مسیح متولد شده‌اند و از موهبت ایمان برخورداند. همچنان که ما امروز آنان را مردمی سیه‌روز و سزاوار ترحم می‌دانیم، آنان به حال یونانیان و رومیانی افسوس می‌خوردند که مسیح را درک نکردند و به مرگ جاهلیت مردند. هنوز کسانی در غرب از عظمت فکر و فرهنگ قرون وسطی تجلیل و حتی از آن پیروی می‌کنند. هنوز تومیسم محبوب‌ترین مکتب فلسفی غرب است. تأسیس و اشاعۀ مکتب تومیسم در پایان قرن نوزدهم به فرمان پاپ و با کوشش کسانی چون ژیلسون و کاپلستون آغاز شد که از فرمان وی اطاعت کردند. آنان باور دارند که دستگاه فکری توماس آکویناس بهترین تفسیر عقلانی از مسیحیت و عالی‌ترین فلسفۀ بشری است. در نظر آنان رنسانس سرآغاز انحطاط تمدن بشری است. من با این روایت‌ها نه موافقم و نه مخالف، فقط می‌خواهم بگویم هر تمدنی و هر نسلی روایتی و تفکری از گذشته و اکنون و آیندۀ خود دارد و جامعه را بر بنیاد آن بنا می‌کند.
مگر حکومت پهلوی روایتی از تاریخ ایران نساخت؟ ما تا پیش از رضاشاه و آن اکتشافات و حفاری‌هایی که هیئت‌های اروپایی انجام دادند، اطلاع چندانی از تاریخ ایران باستان نداشتیم و دانش ما محدود به شاهنامه و آثاری مانند آن بود. پهلوی اول برای تببین خود نیاز به یک روایت تازه داشت و دست به روایت تاریخ ایران باستان زد. اینکه این کار درست یا نادرست بود، محل بحث ما نیست. هر حکومت و هر نسلی چنین می‌کند و غیر از این ممکن نیست. قطعاً جمهوری اسلامی نیز روایتی از تاریخ دارد و این همه مناقشه در تفسیر تاریخ به همین علت است.
البته اینگونه نیست که مدرنیته از تفسیر خود در باره قرون وسطی دست برداشته باشند، ولی من بیشتر به تفکر رایج در آن عصر نظر داشتم. مثلاً بیماری‌های مرگباری که در قرون وسطی شیوع یافت و به روایتی نیمی از جمعیت را هلاک کرد. پاسخ کلیسا به این مساله پاسخی کلامی بود. مثلاً می‌گفتند این عقوبت گناهان مردم است و باید استغفار کنند تا بلا دور شود. آنان به شیوۀ علمی بیماری‌ها و طبیعت و قواعد حاکم بر آن را نمی‌شناختند. حرکت علمی بعد از قرون وسطی آغاز شد. من قصد قضاوت دربارۀ قرون وسطی را ندارم. پرسشم این است که علت انسداد فکری اروپاییان در آن عصر چه بود و چگونه بر آن فائق آمدند و چرا ما نمی‌توانیم از این انسداد فکری بیرون بیاییم. پرسش دومم این است که اغلب وضعیت جامعۀ اسلامی امروز را با قرون وسطی مقایسه می‌کنند از لزوم یک رنسانس اسلامی سخن می‌گویند. شما با این تعبیر موافقید؟
ما امروزه فقط علوم تجربی و علوم دقیقه را فکر می‌شماریم، اما الهیات هم نوعی فکر است و هرگز نمی‌توان ادعا کرد که علوم جدید از هر نظر برتر از علوم قدیم است. وانگهی، علوم جدید و زندگی حاصل از آنها نیز تبعات شومی داشته است. درست است که طاعون ریشه‌کن شده، اما به جای آن کرونا و بیماری‌های روانی و بمب هیدروژنی آمده است که به مراتب خطرناک‌تر است. به نظر من مقایسۀ پارادایم‌های تاریخی غیرممکن است. من قائل به نسبیت مطلق تاریخی‌ام و به هیچ غایت یا تکامل تاریخی باور ندارم. بحث دربارۀ برتری دنیای قبل یا بعد از رنسانس در نظر من کلاً منتفی است.
علاوه بر این من با تعبیر قرون وسطی اسلامی مخالفم. نمی‌توان گفت که چون غرب با رهایی از سیطرۀ کلیسا به نتایج کمابیش دلخواهی رسیده است، ما هم با حذف دین از سیاست و جامعه، پیشرفت خواهیم کرد. اساساً روحانیت اسلامی هیچ‌گاه جایگاه و مرجعیتی چون کلیسای کاتولیک نداشته و مقایسۀ آنها کاملاً نادرست است. همچنان‌که شخص پیامبر اکرم (ص) نیز نقش و جایگاهی همانند حضرت عیسی در نظر پیروانش نداشته است. در مسیحیت کاتولیک نجات انسان تنها از طریق شخص عیسی و بعداً از طریق کلیسا و شخص پاپ که نماینده و جانشین اوست، میسر می‌شود. شما اگر عضوی از کلیسای کاتولیک نباشید و پاپ شما را به جامعۀ مسیحی نپذیرد، نجات نخواهید یافت. کلیسای مسیحی جانشین پتروس و پتروس جانشین مسیح و مسیح پسر خداست. مسیح به حواریون می‌گوید گناهان هرکس را که ببخشایید بخشوده خواهد شد و بر هرکس که نبخشایید بخشوده نخواهد شد. روحانیت اسلامی هیچ‌گاه چنین قدرت مطلقی نداشته است. هیچ‌یک از آیین‌های اسلامی از تشرف به اسلام تا نماز میت، مشروط به حضور یک روحانی نیست و دیانت مسلمان مستلزم توسل به روحانیت نیست‌. اما این در مسیحیت ممکن نیست. در مسیحیت تلاوت انفرادی کتاب مقدس مرسوم نیست و آن را در کلیسا به جماعت می‌خوانند. کسی که به دست کشیش غسل تعمید نشده باشد، اصلاً مسیحی به شمار نمی‌آید و اگر کسی از کلیسا اخراج شود، از دین خارج می‌شود و در آتش دوزخ خواهد سوخت. دستگاه روحانیت مسیحی و اسلامی از این جهت هیچ شباهتی به یکدیگر ندارد. شباهت آنها و آنچه موجب شده آنها را با یکدیگر مقایسه کنند، سلطۀ سیاسی حکومت اسلامی در ایران امروز و کلیسای قرون وسطی است. اما در اینجا نیز باید تفاوت‌هایی را به یاد داشت. قرن‌های چهارم و پنجم هجری از اعصار درخشان فرهنگ ایرانی و از قضا مقارن با اقتدار سیاسی حاکمان مسلمان بوده است.

اما به پرسش نخست شما دربارۀ تفاوت قرون وسطی با رنسانس بازگردیم. آنچه با ظهور قرون وسطی طرد و انکار و در رنسانس از نو زاده شد، انسان بود. هر فرهنگی مبتنی بر تصوری از انسان و جهان است که آن را از دیگر فرهنگ‌ها متمایز می‌کند. تصور مردمان قرون وسطی از انسان و جهان با تصورات یونانیان کاملا متفاوت بود. فلسفۀ یونانی تفکری در ستایش انسان و فضائل اوست. هنر یونان و قرون وسطی مثال روشنی از این موضوع است. پیکره‌های یونانی که اغلب انسان‌هایی عریان و خوش‌اندام را به نمایش می‌گذارد، مشهور است. هنرمند یونانی در اندام انسان چیزی جز کمال و زیبایی نمی‌دید و طبیعت را برای خلق این موجود می‌ستود. سعادت انسان در نظر یونانیان در همین جهان طبیعت فراهم می‌شود.
با ظهور مسیحیت و قرون وسطی انسان تحقیر شد. انسان گناه‌کار است و از بهشت رانده شده و دنیا دار مکافات اوست. انسان باید تاوان گناهان خود را بدهد. این انسان پلشت و گناه‌کار لایق توجه هنرمندان نیست و هنرمند مسیحی هیچ زیبایی و کمالی در او نمی‌بیند که چهره‌ای از او بنگارد یا پیکره‌اش را بتراشد. در سرتاسر قرون وسطی پیکره‌ای از انسان نمی‌ساختند و داستانی از زندگی‌اش نقل نمی‌کردند، زیرا زندگی‌اش سراسر خطا و گناه است و مانند خودش پست و بی‌ارزش است. راهبه‌های مسیحی در تمام عمر لباس از تن خود نمی‌کندند و حتی با لباس استحمام می‌کردند، زیرا از تن خود و گناهانی که از آن برمی‌خیزد، شرمسار بودند. موضوع اصلی هنر و ادبیات قرون وسطی مسیح و قدیسان و دیگر شخصیت‌های کتاب مقدس بود که پیکرۀ آنان را می‌تراشیدند و نقش آنان را می‌نگاشتند و داستان زندگی‌شان را می‌گفتند.
بی‌اعتنایی به بعضی علوم صرفاً از فقدان دانش و ابزارهای آزمایش نبود، بلکه اساساً تمایلی به این موضوعات وجود نداشت. انسان موضوع علم و هنر و ادبیات نبود. طبیعت و حتی جسم انسان زندانی است که روح در آن گرفتار شده است و باید هرچه زودتر از آن گریخت. در این صورت تحقیق در ماهیت و کیفیت طبیعت و جسم انسان عبث و بلاموضوع است. اساساً کنجکاوی و دانش‌اندوزی مذموم بود. کلیسا تأکید داشت که ایمان برای نجات بشر کافی است و هر نوع کنجکاوی دیگر بوالفضولی و قبیح است. آگوستین می‌گفت: «کنجکاوی بیهوده شرم‌آور است».
این فکر در رنسانس تغییر کرد و توجهی دوباره به انسان شد. انسان و طبیعت زیبا است و سعادت در همین زندگی دنیوی محقق خواهد شد. با الهام از تفکر یونان و روم باستان از انسان اعادۀ حیثیت کردند و دوباره نظرها به انسان و زیبایی‌هایش معطوف شد. به قول نویسندۀ بزرگ رومی:«انسانم و هیچ چیز انسانی با من بیگانه نیست». هنرمندان با الهام از هنر یونانی دوباره به زیبایی‌های انسان توجه کردند و به توصیف و تمجید او پرداختند. پیکره‌های عریان دوباره برافراشته شد. شاهان و شاهزادگان و سرانجام مردم کوچه و بازار موضوع نقاشی شدند و سروانتس نخستین رمان عصر جدید را دربارۀ انسانی کاملاً معمولی نوشت.
البته توجه کنید که رنساس تا حدود زیادی با تفسیر دوباره‌ای از مسیحیت میسر شد. روسو کتاب امیل را با این جملۀ معروف آغاز می‌کند که «هرآنچه خدا آفریده است، تا وقتی به دست بشر تباه نشده باشد، زیبا است». این پاسخی به هزار سال تحقیر انسان و پاسخ به کسانی بود که می‌گفتند انسان گناه‌کار و از این رو زشت است. آنان حتی کودک را شرورتر از بزرگسالان می‌دانستند، زیرا کودک هنوز ایمان کامل ندارد و آثار گناه در او بارز است. روسو با استناد به کمال و آفرینش الهی اذعان می‌کند که انسان ذاتاً زشت نیست، بلکه در جامعۀ انسانی تباه و زشت می‌شود. پیش از او نیز آنسلم در قرن یازدهم در کتابی با عنوان «چرا خدا انسان شد؟» تلویحاً به اعادۀ حیثیت از انسان پرداخته بود. اسلام هیچ‌گاه چنین تحقیری نسبت به انسان روا نداشته است.
پس چرا در اینجا فکر تولید نمی‌شود؟ حتی با توجه به اینکه دین اسلام مدام انسان را به کنجکاوی و توجه به طبیعت فرا می‌خواند؟
علت آن است که ارتباط میان علم و واقعیت‌های اجتماعی قطع شده است. من اعتقاد راسخ دارم که تحقیقات ظاهراً انتزاعی فیلسوفانی چون فارابی و ابن سینا و دیگران دربارۀ موضوعاتی کاملاً عینی یعنی دربارۀ انسان و جامعه و جهان بوده است. آراء آنان امروز از محتوا تهی شده، اما ما همچنان آن‌ها را مثل آدامس می‌جویم و تعجب می‌کنیم که چرا سیر نمی‌شویم. به نظر من تأثیر و تأثر متقابل فلسفه و جامعه مهم‌ترین نشانۀ اصالت یک فیلسوف و مهم‌ترین محک فلسفه است. علامه طباطبایی علی‌رغم نبوغ و فرزانگی نقشی در حیات سیاسی و اجتماعی ایفا نکرده است و این حکایت همۀ اصحاب فلسفۀ اسلامی در روزگار کنونی ما است. ارتباط فلسفۀ غرب هیچ‌گاه با جامعۀ غربی قطع نشده است. رد روشنی از وقایع سیاسی در آثار افلاطون دیده می‌شود که حتی بر آن اساس ترتیب تاریخی آثار او را معین می‌کنند. اما آیا بزرگ‌ترین اتفاقات تاریخی ایران معاصر انعکاسی در آثار علامه یا دیگران داشته است؟ آیا آثار ایشان قبل و بعد از کودتای 28 مرداد یا انقلاب اسلامی تفاوت محسوسی دارد؟
آقای مطهری سعی داشت در حوزۀ سنتی تحول ایجاد کند. ما بی تردید مطهری 1 و 2 داریم. زمانی در حوزۀ علمیه فقه و فلسفۀ اسلامی می‌خواند و به خوبی بر مباحث آن مسلط بود، اما بعدها که به دانشگاه آمد، متناسب با زمانه تغییر کرد و دست به خلق اندیشه‌های تازه زد. به نظر می‌رسد که او تحولی را آغاز کرده که متأسفانه با شهادتش ناتمام مانده است. به عبارتی این تحولات فکری و افکار نو در تاریخ تفکر ما هست، اما هیچ‌وقت نهادینه نشده است. چه باید بکنیم تا زایش تفکر و خلق ایده‌ها در جامعۀ ما نهادینه شود؟ آیا به نظر شما علت آن فقدان نهادهای علمی معتبر مثل دانشگاه است؟
متأسفانه سنت‌های علمی ما کوتاه و گسسته است. دانش نتیجۀ کوشش‌های پیوستۀ نسل‌های متوالی و انباشت تجارب آنها است، اما در جامعۀ علمی ما هر نسلی بدون توجه به تجارب گذشتگان از نو آغاز می‌کند. من به جای نهاد دانشگاه از اصطلاح سنت استفاده می‌کنم، زیرا تفکر به دانشگاه اختصاص ندارد. من مجموعۀ جریان‌های علمی و فرهنگی را که در طول زمان نسبتاً طولانی در جامعه استمرار دارد، سنت علمی می‌نامم و عقیده دارم که اولین وظیفۀ ما حفظ سنت‌های علمی است. آقای کاتوزیان اصطلاح جامعۀ کلنگی را به کار می‌برد، یعنی جامعه‌ای که هر نسلی همۀ دستاوردهای گذشته را ویران می‌کند و می‌خواهد همه‌چیز را از نو بسازد. تمدن حاصل تشریک مساعی نسل‌ها است و به قول گوته کسی که از گذشته‌ها بهره‌ای نبرد، فقیر خواهد ماند. غرب هیچ‌گاه از گذشتۀ خود غافل نبوده و به خصوص سیر علوم غربی کاملاً پیوسته است. سنت‌های علمی غرب حتی در سیاه‌ترین اعصار تاریخ حفظ شده و استمرار یافته است. فلسفۀ غرب از تالس تا هایدگر تداوم داشته و همین موجب غنای آن شده است.
متأسفانه تاریخ و سنت صرفاً مایۀ تفاخر ماست. ما به تاریخ خود افتخار می‌کنیم و به مشاهیر خود می‌بالیم، اما هیچ بهره‌ای از آن‌ها نمی‌بریم. مثلاً جامعۀ علمی ما به فلسفۀ اسلامی توجه و حتی اعتقاد دارد، اما به عقیدۀ من ارتباط فرهنگی ما با فلسفۀ اسلامی کاملاً قطع شده است. فلسفۀ اسلامی در طول تمدن اسلامی پیوندی نزدیک با جامعه و مسائل آن داشته و فیلسوفان مسلمان همواره نقشی مؤثر در جامعه ایفا کرده‌اند. شاهد این مدعا آزار و اذیتی است که فیلسوفان از حاکمان و امرای وقت دیده‌اند. ابن‌سینا مغضوب شد و تحت تعقیب درگذشت. سهروردی به قتل رسید و ملاصدرا تبعید شد. غزالی فیلسوفان را به تحریف دین و ترویج فرهنگ یونانی متهم کرد و خاقانی در آن بیت معروف آنان را پیروان اسطورۀ ارسطو می‌خواند (قفل اسطورۀ ارسطو را….. بر در احسن الملل منهید). اما آیا امروز می‌توان تصور کرد که مثلاً استاد ارجمند فلسفۀ اسلامی، آقای دکتر … تحت تعقیب قرار بگیرد یا از مخالفان آزار ببیند؟ هرگز. هرچند او یک بار در مجلسی مدعی شد که اگر قائلۀ قتل‌های زنجیره‌ای ختم نمی‌شد، وی قربانی بعدی بود. با کمال احترام بنده باور نمی‌کنم. چون اصالت وجود و اصالت ماهیت و دیگر موضوعات فلسفۀ اسلامی دیگر هیچ ارتباطی با مسائل جدید ندارد و از محتوا تهی شده است. اساساً قائلان به فلسفۀ اسلامی دون شان خود می‌دانند که دربارۀ موضوعات اجتماعی و سیاسی سخن بگویند. یکی از استادان معروف فلسفۀ اسلامی در تشویق دانشجویان به مطالعه می‌گفت «کتاب بخوانید. به جهنم! حتی اگر رمان بخوانید، بهتر از آن است که هیچ نخوانید». ملاحظه بفرمایید که وی چه نظری دربارۀ رمان و ادبیات داستانی دارد. کیست که از محتوای سیاسی و اجتماعی رمان بی‌اطلاع باشد و جایگاه رفیع ادبیات داستانی را در تطور فرهنگ و اندیشۀ ملت‌ها نداند؟! این حضرات در برج عاج خود نشسته‌اند و در خیال خود در عالم حقایق ازلی کشف و شهود می‌کنند و دامان خود را به موضوعات مبتذل نمی‌آلایند. مسائلی چون برجام، محیط زیست، حقوق زنان، سبک زندگی نوجوانان و… اساسا برای آنان جذابیتی ندارد. چرا؟ زیرا ارتباط فلسفۀ اسلامی با جامعه کاملاً قطع شده است.
فلسفۀ اسلامی که روزگاری گیاهی زنده و شاداب و درختی تنومند شده بود، امروز خشکیده است. فلسفۀ اسلامی که روزگاری مانند شیری می‌غرید و لرزه بر اندام رقیبان می‌انداخت، امروز شیری تاکسیدرمی شده در موزۀ حیات وحش است. متأسفانه فلسفۀ اسلامی به تاریخ پیوسته و به قول معروف در این گوری که بر سرش گریه می‌کنیم، مرده‌ای نیست. این فلسفۀ اسلامی که ما امروز می‌خوانیم، دیگر آن تفکری نیست که تا اقصا نقاط اروپا نفوذ کرده بود.
از آقای مطهری یاد کردید. من در دورۀ تحصیل علی‌رغم نظر تحقیرآمیز بعضی دانشجویان، آثار او را با علاقۀ بسیار می‌خواندم و از آنها می‌آموختم. وی فلسفۀ اسلامی را به خوبی می‎شناخته و بر آن تسلط داشته است. او می‌خواهد با استفاده از قابلیت‌های فلسفۀ اسلامی به مسائل جدید پاسخ دهد، اما به عقیدۀ بنده چنین کوششی محکوم به شکست است. متأسفانه فلسفۀ اسلامی به تاریخ پیوسته و دیگر نمی‌توان به آن معنا که فارابی و ابن سینا و ملاصدرا فیلسوف بودند، تفلسف کرد. امروز تحقیق در فلسفۀ اسلامی، تحقیق دربارۀ پدیده‌ای تاریخی است و این نیز بسیار مهم و ضروری است. احیاء فلسفۀ اسلامی همانقدر ناممکن است که عده‌ای بخواهند فرهنگ ایران باستان را احیا کنند.
شاید چند مقایسه مطلب را روشن‌تر کند. اسلام برخلاف فلسفۀ اسلامی هنوز یک سنت زنده است و ارتباط ما با آن قطع نشده است. آیین‌های مذهبی همچنان از عناصر اصلی حیات فکری و فرهنگی ما است و تعالیم و مفاهیم اسلامی در تار و پود زندگی فردی و اجتماعی ما تنیده شده است. ادبیات فارسی نیز وضعیتی مشابه دارد و ارتباط ما با آن هنوز قطع نشده است. رودکی و فردوسی و حافظ و سعدی هنوز در حیات فکری و فرهنگی ما حضور دارند. همچنان اشعارشان را می‌خوانیم و احساسات ما را برمی‌انگیزند. اما ارتباط ما با فلسفۀ اسلامی قطع شده است و اندیشه‌های فیلسوفان مسلمان دردهای امروز ما را درمان نمی‌کند. به عقیدۀ من اگر آقای مطهری توفیقی داشته است، از تعالیم اسلامی بوده، نه از فلسفۀ اسلامی.
زبان محمل اصلی تفکر و مقوله‌ای اجتماعی است. به قول ویتگنشتاین زبان خصوصی ممکن نیست. من نمی‌توانم در کنج خانه‌ام بنشیم و بر هر چیز نامی بگذارم و زبانی نو خلق کنم. تفکر مبتنی بر زبان نیز مقوله‌ای اجتماعی است و تفکر انفرادی وجود ندارد. نمی‌توان عمری در گوشۀ کتابخانه سر در جیب تفکر فرو برد و سپس مانند ارشمیدس بیرون جهید و فریاد «یافتم یافتم» سرداد. همان‌طور که زبان میان افراد شکل می‌گیرد، تفکر هم در جامعه و در میان اذهان و جریان‌های اجتماعی تکامل می‌یابد که من آن را سنت می‌نامم. اما متأسفانه حتی بزرگ‌ترین علمای ما در انزوا می‌اندیشند و با خود سخن می‌گویند. هیچ مسالۀ اجتماعی مشترکی میان آنان وجود ندارد. مسالۀ امروز ما انرژی هسته‌ای و محیط زیست و حقوق اقلیت‌ها است که در تقریرهای جدید از فلسفۀ اسلامی دیده نمی‌شود. ما زبان و سنت علمی برای بیان این موضوعات نداریم و البته طرح و بیان آنها از توان یک فرد خارج است. سنت‌های علمی در طول زمان شکل می‌گیرد.
در صورت وجود نهاد علمی، آیا امکان خروج از انسداد فکری وجود دارد؟
تفکر با نهادهای فرمایشی نهادینه نمی‌شود. ما بعد از انقلاب به عللی (که دربارۀ درستی یا نادرستی آن اظهار نظر نمی‌کنم) از یک قرن سنت فکری خود بریدیم. سنت جدید علمی ما در حدود یک قرن سابقه داشت و دانشگاهیان آن زمان از نسل نخستین شاگردان دارالفنون و دانشسرای عالی و دانشجویان اعزامی به اروپا در زمان امیرکبیر بودند. من نظر به آراء و گرایش‌های سیاسی آنان ندارم، اما آن دانشگاه استمرار یک قرن نهاد تفکر بود. بعد از انقلاب رشتۀ این نهاد بریده شد و ما از یک قرن سنت فکری گسستیم. خسارت فرهنگی این تصمیم بی‌شباهت به تغییر خط ترکیه از عربی به لاتین نیست، زیرا آتاترک با این فرمان ارتباط نسل جدید را با هزار سال تاریخ و فرهنگ مکتوب آن ملت قطع کرد. ما از یک قرن سنت فکری خود دست شستیم و دانشگاه را از نو ساختیم. اکنون سنت علمی و دانشگاهی جدید ما حدود 40 سال قدمت دارد. مبادا آن اشتباه را تکرار کنیم که این یک ضایعۀ فرهنگی خواهد بود.
اما دانشگاه تنها نهاد تفکر نیست. تفکر غربی در طول تاریخ گاهی در دانشگاه و گاهی بیرون از دانشگاه جریان داشته است. در یونان باستان با تأسیس آکادمی و لوکیوم که اولین دانشگاه‌های غرب به شمار می‌آید، تفکر از محافل شخصی و حلقه‌های درس سوفسطائیان به دانشگاه وارد شد و تا قرون وسطی علم و اندیشه عمدتاً در این مدارس یونانی جریان داشت. تفکر در آغاز قرون وسطی به کلیسا منتقل شد و در قرن دوازدهم با تأسیس دانشگاه‌های جدید اروپایی به دانشگاه بازگشت. متفکرانی مانند آلبرت کبیر و توماس آکوئیناس و راجر بیکن استادان دانشگاه‌های پاریس و آکسفورد و دیگر دانشگاه‌های اروپایی بوده‌اند. با ظهور رنسانس ما دوباره شاهد خروج تفکر از دانشگاه هستیم. دکارت و اسپینوزا و دیگران، هیچ‌یک استاد دانشگاه نیستند. در قرن هجدهم و نوزدهم با کانت و ایده‌آلیست‌های آلمانی تفکر به دانشگاه بازگشت و این سنت تا امروز ادامه دارد.
تفکر امروز ما عمدتاً در بیرون از دانشگاه رقم می‌خورد. استادان دانشگاه هرگز بهترین‌ها نیستند و دانشجویان نیز به ندرت با علاقه در جلسات درس شرکت می‌کنند. علت آن روشن است، زیرا انتظارات آنان از دروس دانشگاهی با آنچه از استادان می‌شنوند، خیلی تفاوت دارد. دانشگاه به مسائل و سؤالات آنان بی‌اعتنا است و آنان را به مطالعۀ مطالب و موضوعاتی مجبور می‌کند که ارتباط روشنی با مسائل آنان ندارد. امروز متولی اصلی علوم انسانی در کشور ما بازار نشر و مؤسسات اقماری آن است و آنان از مقصران اصلی انحطاط و ابتذال فرهنگی ما هستند. دانشگاه به بیمار افلیجی تبدیل شده است و این مشکل منحصر به علوم انسانی نیست. از قرار معلوم علوم پایه و علوم فنی و مهندسی نیز پاسخگوی نیازهای صنایع کشور نیست.
متأسفانه جامعه نیز از دانشگاه بی‌نیاز است و از دانشگاهیان مطالبه نمی‌کند. چرا؟ چون ما در حدود یک قرن است که مایحتاج کشور را از پول نفت تهیه می‌کنیم و هیچ احتیاجی به تخصص دانشگاهیان نداریم. ما ثروتی لایزال داریم و تا وقتی که نفت باشد، از هر تخصصی بی‌نیازیم. معلم فلسفه که هیچ، جامعه به تخصص استاد ریاضی و زیست‌شناسی و زمین‌شناس هم نیاز ندارد. مادام که نفت هست، می‌توان همۀ مایحتاج کشور را با پول آن وارد کرد.
متأسفانه واردات کالا محدود به مواد غذایی و محصولات صنعتی نیست و محصولات فرهنگی را نیز می‌توان وارد کرد. ترجمۀ کتاب واردات محصولات فرهنگی است و ترجمۀ بی‌رویه و بدون توجه به نیاز فرهنگی کشور، مانند واردات گوشی آیفون با ارز دولتی است. ما نزدیک به صد سال است که ترجمه می‌کنیم و مصرف‌کنندۀ محصولات غربیم. قرار بود که ترجمه سرآغاز تألیف باشد، اما نشد و ما هر روز بیشتر و بیشتر ترجمه می‌کنیم. همچنانکه خودروسازان ما نیز بعد از چند دهه هنوز مونتاژ می‌کنند.
ترجمه سبب می‌شود که ادبیات بحث‌های مختلف را بخوانیم. اگر ادبیات بحث را نخوانیم ممکن است مباحثی را مطرح کنیم که پیشتر هم مطرح شده است. شما فکر نمی‌کنید این ترجمه‌ها هرچند دردی از ما دوا نکند، از منظر پژوهشی مهم است؟
من باور نمی‌کنم که کتاب هستی و زمان هایدگر ارتباطی با مسائل امروز ما داشته باشد. من باور نمی‌کنم که آثار گادامر ارتباطی با مسائل ما داشته باشد. لااقل اولویت ندارد. وانگهی، من جداً اعتقاد دارم که اکثر خوانندگان درکی از محتوای این کتاب‌ها ندارند و این‌ها فقط فضای جامعۀ ما را مسموم می‌کنند. نمی‌دانم تاکنون دقیقاً چند نسخه از سه ترجمۀ هستی و زمان منتشر شده است. ولی قطعاً به هزاران نسخه می‌رسد. واقعاً باور می‌کنید که هزاران نفر در جامعۀ ما آن را خوانده‌اند و درکی از آن دارند؟! آخر چگونه ممکن است که رساله‌های افلاطون و ارسطو و اگوستین و توماس ماه‌ها در قفسۀ کتابفروشی‌ها خاک بخورد، اما هستی و زمان (که با عبارتی از افلاطون آغاز شده) سالی چندبار تجدید چاپ شود. با کمال احترام به همۀ مترجمان بخش عمدۀ این ترجمه‌ها برای ما ایرانیان حرف مفت است، زیرا اصلاً نمی‌فهمیم آنان چه می‌گویند. خواندن سعدی و خاقانی و عبید زاکانی برای ما واجب‌تر از گادامر و ویتگنشتاین است.
من تصور می‌کنم که برای خروج از این انسداد اجتماعی همه باید کاری بکنند. حکومت باید مصونیتی برای دانشگاهیان قائل باشد و متقابلاً دانشگاهیان هم از ورود مبتذل به عرصۀ سیاسی و اجتماعی خودداری بکنند. اظهارات سیاسی استاد دانشگاه لزوماً مبتنی بر علم و تخصص او نیست. اظهار نظرهای سیاسی و اجتماعی بسیاری از دانشگاهیان فرقی با اظهار نظرهای عموم ندارد. استاد دانشگاه با انتقاد باید به مسائل کلان بپردازد و نظریه‌پردازی کند، نه اینکه دربارۀ هر اتفاقی اظهار نظر کند.
بیشتر بخوانید:
نقد ادعای ظهور عصر پسادینی در ایرانگفت و گوی میان ادیان و اقوام راه حل توسعه ایران / نقش یک آیت الله در زندگی تکمیل همایون / پرویز ثابتی چرا او را به ساواک احضار کرد؟نکوداشت نیم‌قرن تلاش علمی «ناصر تکمیل همایون»/ دکتر داوری: علوم انسانی نباید بی‌توجه به تاریخ باشدهمایش ملی فلسفه معنویت؛ با تاکید بر آراء علامه حسن زاده آملی

216216

منبع: خبر آنلاین

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا